قلعه ی شیطان
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
الف های یخی برخی در حال شادی و برخی در حال عزاداری پس از پیروزی در جنگ بودند، گروه اول برای موفقیت و رفع تهدید و گروه دوم برای نزدیکان خود که حال دیگر در کنارشان حضور نداشتند .
در این حال مارکینز که پرچمداران و ارتش هایشان را مرخص کرده بود تنها با پنجاه هزار ارتش درمانده خودش ، در بالای قلعه اش از بالکن به بیرون نگاه می کرد و جرعه ای از جام خودش می نوشید .
«جان های زیادی امروز خودشان را فدا کردند ولی با دستاورد های فعلی آینده ای روشن تر در انتظار الف های یخی خواهد بود .»
با اینحال او دیوانه نبود و با خودش صحبت نمی کرد ، دو مرد از نژاد نیمه انسان-الف یخی در کنار او ایستاده بودند ، دو برادر قدرتمند که هر دو مقام نجیب مارکینز را برای خود نگه می داشتند و از آنجایی که قلمروشان به الگوتا نزدیک بود به سرعت متوجه وجود دروازه جا به جایی شدند و بخاطر درخواست خود الگوتا به پیش او آمدند ، آن دو که شیبلانگ و نیبلانگ نام داشتند جنگجویان معروفی در کل قاره بودند و تا به حال حریفی نداشتند که بتواند نوع جنگیدن آنها را برای دیگران تعریف کند .
با دو سر پر از زخم و بدون مو ، در دهه پنجم سن خود و چشمانی که عشق را فراموش کرده ، شراب در جام های خودشان را در حالی که زره های سنگین خود را پوشیده بودند می نوشیدند .
البته او انتظار پاسخ و یا گفتگوی راحتی از آن دو را نداشت زیرا آن دو نیز عنوان دیگری داشتند و آن هم برادران لال بود ، عنوانی که به خاطر شکنجه های مادرخوانده خود متحمل شدند ، نداشتن زبانی برای سخن گفتن برای آنها نفرین و گاهی محبت شده بود ، البته شاید گفته شود با استفاده از جادو و معجزات بتوانند کلام خود را با ایجاد صدا بیان کنند ولی نداشتن استعداد و محبت قرابت جادویی آنها را از رسیدن به پله های ترقی در اوایل زندگی شان منع کرد .
«احساس اینکه فقط خودم حرف بزنم اونم بعد از چنین روز سختی …. آههه اگر کمک شما رو داشتم واقعا اوضاع شاید بهتر پیش می رفت.»
دو برادر اخمی نکردند و هیچ احساس ناراحتی نسبت به چیزی که او گفت نداشتند بلکه با حرف او موافق بودند ولی آنطور هم نبود که می توانستند بلکه هر دو با ارتش هایشان در حال جنگ در مکانی دیگر بودند ، و به دلیل بدن های قدرتمندشان و اهمیت بسیار زیاد دروازه جا به جایی باستانی پس از پایان جنگ ، خود را به سرعت به الگوتا رساندند آن هم در حالی که هنوز زره های جنگی خود را می پوشیدند .
«با اینحال از اینکه اینجا هستید ممنونم حداقل احساس اینکه برادرام اینجا باشن آرامش بیشتری برام داره تا اینکه دوشس بخواد حالا ظاهر بشه و کل افتخار رو...
کتابهای تصادفی

