رویای کابوس
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ناگهان صدای غرشی زمزمههای ناخوشایند آرتور را متوقف کرد. زمان انگار ایستاده بود، او هنوز جرعت باز کردن چشمانش را نداشت.
کم کم آوای نالههای گوش خراش کنجکاویاش را بر انگیخت و به آرامی پلکهایش را باز کرد. درگیری داشت اوج میگرفت.
برخوردهای متوالی، غرشها و نالهها آرتور را که دیگر زندگیاش را رها کرده بود متحیر کرد.
هنوز نمیدانست لبخند بزند یا به دنبال دلیل نمردنش باشد
فقط همان جا خشکش زده بود و جرعت حرکت را به خود نمیداد.
انگار اگر حرکت کند، زمان دوباره جریان میافت و زندگیاش را به پایان میرساند.
دختری غریبه در عین حال آشنا، دستی به چانهاش کشید و او را از شوک با حیرتی تازه بیدار کرد. دختری زیبا که اشکهایش مانند تکههای مروارید صورت بلورینش را زینت میدادند.
دخترک لبانش را تکان داد و آهسته گفت: «پاشو آرتور، الان وقت بازیگوشی نیست...»
آرتور آب دهانش را قورت داد، ناخودآگاه دستش را به طرف صورت دختر برد و سخنان از زیر لبانش گریختند:
«خواهر!»
شبح همانطور که عجیب و غریب آمده بود با لمسش ناپدید شد و آرتور را در هالهای از سردرگمی رها ساخت.
مصممتر از قبل دندانهایش را به هم فشرد. نمیتوانست این جا ببازد، اگر نه فقط پیش تمام کسانی که از آنها نفرت داشت فریاد میزد که «حق با شماست، من یه بازندهام!» و او پس از پیدا کردن فرصتی برای جبران تمام خاطرات ناخوشایند گذشتهاش، چنین اتفاقی را نمیپذیرفت.
با نگاهی به کنارش چیزی ندید جز جسد جر خوردهٔ مردی که تا چند ثانیه پیش قصد کشتن او را داشت بعد از آن خیلی سریع حواس پنجگانهاش به سمت سر و صداهای وهمناک و دلهره آور معطوف شد، به نظر میرسید که آرتور بیشتر ماجرا را از دست داده است. مردی آنجا بود که بهوضوح در جایگاه بازنده قرار داشت و در مقابل خود جانوری خون خواه را داشت که چیرهٔ میدان بود.
البته این باعث خوشحالی آرتور هم شد.
همان طور که ضرب و شتم مرد را به وسیله جانور تماشا میکر...
کتابهای تصادفی
