فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

[شما یک انسان بیدار را کشتید، آرس از امید]

جک وقتی برای تعلل یا خوشحالی نداشت، موجود بیدار در مقابل او بود و احتمال حمله دوباره سوسک‌ها هم در شرایط فعلی، جانش را به خطر می‌انداخت.

پس سریع شمشیر آرس که کنار بدن بی‌جانش افتاده بود را برداشت و اعلانی در سرش شنید.

[شما یک خاطره دریافت کردید، شمشیر هفت ماه]

لبخندی روی صورتش نشست اما بلافاصله بدون بررسی آن به طرف بالای کوهستان پا به فرار گذاشت.

با این وجود در همین حال هم جمله‌ی مورد علاقه‌اش را بار دیگر زمزمه کرد:

«کینه تاریخ انقضا نداره.»

هر چند که پایش آسیب دیده بود و در حین فرار لنگ می‌زد اما هنوز هم از موجودی که دو پایش قطع شده بود، سرعت بیشتری داشت.

خوشبختانه سوسک‌ها هم به دلایلی از پشت صخره خارج نشدند، احتمالا از همان اندک روشنایی هم دوری می‌کردند.

کمی که از داس قاتل فاصله گرفت و با خودش گفت: «چرا خبری از تموم شدن این اتفاقا نیست؟ پس کی این کابوس لعنتی تموم می‌شه!»

با این که یکی از موانع را از مسیرش برداشته بود، هنوز راه زیادی برای رفتن داشت. خودش هم می‌دانست ولی از این وضعیت اسفناک خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

همانطور که برای اطمینان فرار کردنش از موجود خوفناک می‌دوید، رون‌ها را باز کرد و نگاهی به خاطره‌های جدیدش انداخت.

[خون اسیدی] : خاطره

توضیحات خاطره: [موجودات از روز خلق شدنشان با هم در تضاد بودند و حتی واقعیتی به اسم زمان هم باعث سازگاری حقیقی آن‌ها نشد. همانطور که روشنایی و تاریکی در جهت‌های مخالف در حال جدال با هم هستند، سوسک‌های خونخوار به دلیل خوردن خون جانوران مختلف، ماهیت خونشان تغییر کرده و مایعی اسیدی و کشنده ساخته است.]

با خواندن توضیحات خاطره‌ی جدیدش، فکری به سرش زد و با چهره‌ای گرفته و سرعتی بیشتر از قبل در

میان مه سنگین ناپدید شد.....

مرد هیکلی و هایدرا بالاخره بعد از مدتی فرار از دست داس قاتل و درگیری با موجودات دیگر به مقصد رسیده بودند

روبروی آن‌ها شمشیری فرو رفته در دل سنگ دیده می‌شد، بخش تیز و برنده‌اش با نقره جلا داده شده بود و بر خلاف تیغه و دسته‌ی کاملا مشکی‌اش که معنای پوچی را به دیگران القا می‌کرد، برق می‌زد و هاله‌ای مخوف را شکل می‌داد.

تیغه شمشیر در نزدیکی دسته فرو رفته بود و نسبت به نوک آن باریک‌تر به نظر می‌آمد. ریزه کاری‌های مرموز حکاکی شده روی شمشیر علاوه بر زیبایی ذاتی‌اش، تهدیدی مرگبار را به تصویر می‌کشید.

مرد تنومند با خوشحالی به طرف شمشیر رفت و گفت: «هی ببین هایدرا، بالاخره بهش رسیدیم!»

همانطور که قهقهه می‌زد دستش را به طرف شمشیر دراز کرد، اما همین که قصد بیرون کشیدن و لمس آن را داشت، شمشیر مانند سرابی در دل صحرا ناپدید شد، مرد تنومند با چشمانی مبهوت بلافاصله پتکش را برای دفاع از خودش بالا آورد. او متوجه چیزی شده بود اما حتی با وجود واکنش نسبتا سریعی که داشت شمشیر پتک او را مانند گوشتی لذیذ بُرِش داد و سر مرد را با چندین غلت روی زمین انداخت.

صدای قهقهه شخصی دیگری بلند شد، هایدرا لگدی...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب رویای کابوس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی