فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صدایی سهمگین با هر حرکت چکش شنیده می شد، جک بار ها و بار ها مثل نقاشی که قلم را روی کاغذ وادار به رقصیدن می کند، به چکش جهت می داد و قدرت بدنی اش را به چالش می کشید.

قطرات عرق که سختی کار را به نمایش می گذاشتند به آرامی از روی چهره ی گرفته اش می چکیدند، چهره ای که اغلب با وجود این که عصبی هم نبود، در اخم یا بی تفاوتی فرو می رفت، انگار در ناخودآگاهش هک شده که اخم را به لبخند نبازد و وجودش را در هنگام شادی های توهمی، به دست سرنوشت رها نکند.

از روزی که آسمان، با خون رنگ آمیزی شده بود، هفته ای می گذشت و جک مثل روز های عادی دیگر، در تعمیرگاه اتوموبیل پدرش، کمک می کرد.

با یک نگاه به هنر نمایی اش با چکش، در ظاهر، مشکلی در روند کار سخت مکانیکی نداشت، چون از زمان کودکی، به لطف عملکرد مداوم در این زمینه، سلول به سلول و اندام به اندامش با آن خو گرفته بود.

پدر جک با دیدن کار سخت پسرش لبخندی زد و گفت: «بابا بسه، برو ناهار. دیگه کم کم داره وقتش می رسه. این هفته حالت خوب نبوده و بهتره استراحت کنی، نگران نباش، منم این لگن و راه بندازم تعطیل می کنم.»

جک با دیدن نگرانی پدرش در اعماق قلب احساس شادی می کرد، مثل همیشه به فکرش بود و با دیدن کسالت این چند روز دلش نمی آمد او را در چنین حالی ببیند.

بر خلاف روال لبخندی زد و گفت:

«باشه بابا، زیاد خودت و اذیت نکن، اگه نشد فردا با هم ردیفش می کنیم. ببخشید که این چند روز همه ی سنگینی کار و رو دوش شما گذاشتم.»

«بهش فکر نکن جک، همه مریض می شن. با خیال راحت استراحت کن تا زود تر بتونی بار روی دوش این پیرمرد و سبک کنی.»

«پیرمرد چیه، شما از منم جوون تری!»

«برو دیگه بچه.»

«فعلا بابا.....»

تازه از در مغازه بیرون آمده بود، که ناگهان صدایی عجیب و هولناک قدم هایش را از پیش رفتن بازداشت. صدایی که به نظر از دور شنیده می شد.

نگاهی به آسمان انداخت و با این که می ترسید، زیاد به آن توجهی نشان نداد، گاهی از این صدا ها در اطراف شهر شنیده می شد و او آن را به صدای ترکیدن چیزی یا بازیگوشی بچه ها و انداختن ترقه های انفجاری ربط داد.

جک هنوز قدم بعدی را بر نداشته بود که صدای زنگ گوشی، دوباره وجودش را لرزاند. بعد از کمی شوک، نفس عمیقی کشید و تلفن را برداشت، البته که آرتور بود.....

«هی لعنتی، به نفعته دلیل خوبی برای زنگ زدن داشته باشی.»

صدای لرزان آرتور اضطراب و هیجان را برایش به تصویر کشید:

«جک شنیدی؟ شنیدی چی شده؟»

جک با بیرون دادن نفس هایش زمزمه کرد: «باز چه گندی زدی پسر؟»

آرتور با بی توجهی به حرف های جک از پشت تلفن فریاد زد: «بالاخره اتفاق افتاد، اومده، اون هیجان، اون خواسته، اون رویا، اون افکار دیوانه وار، همشون تبدیل به واقعیت شدن.

بالاخره در های بسته ی ماورا خودشون و به دنیا نشون دادن.»

«چیزی مصرف کردی؟ چرا چرت و پرت می گی آرتور؟ خواب دیدی؟ بخاطر این چرندیات زنگ زدی بهم؟»

صدای نفس های بلند آرتور از پشت تلفن شنیده می شد، نمی توانست احساساتش را کنترل کند. با این که می دانست کار به جایی نخواهد برد جواب داد:

«آره، معلومه که باور نمی کنی! یه سرچ بزن، من و میشناسی و قبول دارم رویابافم، اما، اما توهمی نیستم. فقط زود باش فرصتی برای فکر کردن باقی نمونده....»

«نمی دونم توهم زدی یا داری من و مسخره می کنی، ولی الان نگاه می کنم ببینم چی می گی.»

به سرعت تماس...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب رویای کابوس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی