بدرود پرنسس
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دهم
کمی بعد صدای فریاد کمد، خاموش شد؛ ساعتها به سرعت گذشتند؛ نفسهای همسرش ساعتی بود که آرام و طولانی شده بود و به خواب رفته بود.
عجیب بود؛ حتما پرنسس قبل از آنکه به آنجا بیاید روزها سفر طولانی را تجربه کرده بود، اما حتی ذرهای بوی عرق نمیداد، بلکه رایحهای خوب و خنک از او به مشام میرسید.
کالین تمام آن چند ساعت دستش را در همان حالت حفظ کرده بود تا به شکم او آزاری نرساند؛ دیگر عضلات بازویش گرفته بود و استخوان مچ و آرنجش خسته شده بودند؛ اما حتی لحظهای به پس کشیدن دستش نیندیشید؛ تمام مدت با شیفتگی نفسهای او را میشمارد و از در آغوش داشتن و حس حرکت شکم او که با هر دم و بازدم بالا و پایین میرفت، بر امیدش افزوده میشد.
زنده میماند؛ باید زنده میماند تا همیشه او را در آغوش بگیرد، تا بالاخره خودش هم در آغوش کشیده شود!
صدای ضعیفی را از سمت دروازهها شنید؛ صدای باز شدن چهارمین دروازه بود!
ریتم نفسهای همسرش تغییر کرد و تکانی خورد؛ او داشت در بدترین زمان ممکن بیدار میشد!
آماریس پلکهایش را گشود؛ با دیدن سقف پرزرب و برق ناآشنا، بلافاصله تکانی خود تا بر جا بنشیند؛ همان لحظه که میخواست به دستش تکیه بزند تا ...
کتابهای تصادفی


