روزی روزگاری در جزیرهی اوریول
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دوم_خدمتکار لان
اون روز، بانوی بزرگتر برای یک مدت طولانی کنار پنجره ی اتاق مطالعه نشسته بود. مدتی بعد من رو صدا زد و گفت: « لان عزیز، لطفا تیائوتیائو رو بیار اینجا.»
تیائوتیائو یک پرنده ی اوریول هست که یک روز طوفانی به طاقچهی اتاق بانوی بزرگتر پناه برده بود. مطمئن نیستم این پرنده چه چیز خاصی داره، ولی هر چی هست بانوی بزرگتر خیلی دوستش داره. سالهاست که تو زمان آزادش با پرنده بازی میکنه.
به آرومی قفس پرنده رو از قلاب نزدیک پنجره پایین آوردم و به بانوی بزرگتر دادمش. قفسی که پرنده داخلش بود مثل بقیه قفس پرنده ها نبود. ظاهر عجیبی داشت؛ تیره بود و از ماده ی نامعلومی ساخته شده بود، بلند تر از قفس های معمولی بود، و نقش و نگار های های مختلفی تزئینش میکردن. یادم میاد که اون سال هیچ قفس پرنده ای تو جزیره نبود، و نصف روز طول کشید تا این قفس رو از انباری پیدا کردن.
بانوی بزرگتر به قفس پرنده نگاه کرد و لبخند زد: «لان عزیز، قبلا بهت گفته بودم که این قفس رو دست کم نگیر؟ پدرم کسی رو به غرب منطقه "شو" فرستاد تا نوعی خاص از بامبو ی تیره پیدا کنه.بعد از اون، معروف ترین هنرمند پایتخت رو صدا کرد تا با استفاده از تکنیک های میهنی و غربی این قفس رو بسازه. پدر نمیخواست که بقیه ازش تقلید کنن پس وقتی کار ساختش تموم شد، هر چی بامبو ی تیره بود رو نابود و دست هنرمند رو چلاق کرد. به همین دلیل، این تنها نمونه از این قفس تو کل جهانه، حتی یک قفس از جنس عقیق طلایی هم به گرد پایش نمیرسه.»
همین طور که بانو داشت حرف میزد، قفس رو بغل کرد به آرومی آهی کشید: «تیائوتیائو تو خیلی خوشبختی که تو بهترین قفس در کل جهان زندگی میکنی.با اینحال...» شاید یک دکمه مخفی یا مکانیسم پنهانی در کار بود چونکه قفس یک دفعه شکست، با اینحال پرنده ی مغرور روی چوب داخل قفس میپرید.
«حتی همچین قفس گرونی هم در مقایسه با آسمون بی انتها و دریا هیچی نیست.» بانوی بزرگتر یک دفعه ایستاد و پنجره رو باز کرد. نسیم دریا داخل خونه وزید و برگه هایی که روی میز بودن رو در اتاق به پرواز درآورد. من هم سریع دنبال کاغذ ها دویدم تا جمعشون کنم. سرم رو که بالا آوردم پرنده نبودش. شاید از پنجره فرار کرده بود.
بانوی بزرگتر همین طور جلوی پنجره ایستاده بود، انگار که حیرت زده شده بود. برخلاف خواهرش، بانوی بزرگتر هیچ وقت پیراهن ابریشمی با کمر باریک نپوشید یا حتی ردای آبی رنگ قدیمی که دامن سفید داره. ولی اون موقع، باد زیر آستین های گشاد و بلندش میوزید، مثل پرنده ای با بال های قشنگ که با باد به پرواز دراومده و تو آسمون گم میشه.
«خانم!!» انقدر نگران شدم که جلو رفتم و لباسش رو گرفتم.
«لان؟» بانوی بزرگتر اخم کرد و به سمت من برگشت. احتمالا نگرانی من رو دید، چون اخمش به لبخند آرومی تبدیل شد: « چیزی نیست، من برای دوازده سال صحنه ی صخره ی روبروی دریا رو تماشا کردم. با اینحال هنوز برایم مثل بار اول شگفت انگیز و نو هست.»
«این جزیره ی اوریول، جایی که سرنوشت من هست که ازش برم...» بانوی بزرگتر از پنجره بیرون رو نگاه کرد، لبخند عجیبی روی چهره اش نقش بست، و چشم هایش درخشیدن. اون موقع چهره اش اونقدر زیبا بود که حتی قابل مقایسه با بانوی کوچکتر بود.
من مبهوت نگاه کردم به بانوی بزرگتر که شروع کرد به گریه کردن.
اون روز سومین باری بود که اون لبخند عجیب رو میدیدم.
اون روز آخرین روزی بود که بانوی بزرگتر تو جزیره بود قبل از اینکه ازدواج کنه.
...
من هیجده سالم هست، و تا حالا از جزیره اوریول بیرون نرفتم.
یک دفعه از بانوی بزرگتر شنیدم که جزیره ی اوریول یک جزیره یک کوچک تو دریای شمال هست. و فقط نصف روز قایق رانی برای رسیدن بهش نیاز هست. نمیدونم چرا بهش میگن جزیرهی اوریول. دکتر "وو" میگفت به خاطر اینه که صدها سال پیش اوریول های زیادی اینجا زندگی میکردن، ولی عمو "وو"،که زیاد به دریا میرفت، میگفت به خاطر این هست که جزیره از دریا مثل یک پرنده ی اوریول دیده میشه، سر پرنده هم عمارت خانوادهی مورانگ هست.
وقتی بچه بودم، خیلی وقت ها به خونهی بزرگ بالای کوه نگاه میکردم و از مامانم میپرسیدم: « مامان، آیا اونجا خونهی یک بوداییست هست؟» مامانم سرش رو تکون داد و گفت که اونجا ملک موروثی خانوادهی مورانگ هست و همه ی کسایی که تو جزیره زندگی میکنن نسل هاست که خدمتکار این خانواده بودن.
فقط همون موقع بود که عمارت مورانگ برای سال ها خالی بود. شنیده بودم که آخرین ارباب از خانواده ی مورانگ یک افسر مهم تو پایتخته و مدت هاست که برنگشته. بقیه میگفتن که یک فرد پولداره و خونه اش همه جای دنیا هست و این جزیره فقط ی خونه ی کوچک محسوب میشه.
من اون موقع نگران این حرف ها نبودم. خانوادهی مورانگ برام مثل بودا تو معبد بود، بیش از حد دور.
ولی یک روز، خانواده مورانگ برگشتن. ارباب نه، ولی همسر و دو تا دختر جوانش برگشتن.
روزی که به جزیره اومدن، مردم از سرتاسر جزیره خودشون رو رسوندن تا آنها رو ببینن.
اون موقع شش سالم بود. نمیتونستم به خوبی بقیه بچه ها بدوم و قد کوتاهم باعث شد که نتونم داخل جمعیت جلو برم. فقط میتونستم به بزرگ تر ها گوش بدم که حرف میزدن.
«خب، این خانواده ی مورانگه. کشتیای که سوارش بودن واقعا خوشگله! فکر کنم کشتی اژدها هم تقریبا همین شکلی هست، نه؟»
«نگاه کن، چقدر آدم همراهشونه و نصف فضای کشتی هم با بار و وسایل شون پر شده. خانواده های پولدار خیلی فرق دارن.»
اوه، اون خانم مورانگه، نه؟ ولی ی تور روی صورتش انداخته، نمیتونیم ببینیم چه شکلیه.»
«خب تو اصلا ببین خانم مورانگ کی هست. آره، دختر نخست وزیره! البته که یکی مثل تو به اندازه کافی شریف و اصیل نیست که ببینتش.»
«اونها واقعا از پایتخت اومدن. نگاه اون دختر ها کن، مثل پری خوشگلن.»
«اوه، آیا اون که دست خدمتکاره دختر بزرگتر هست؟ صورتش مثل ی عروسک تو نقاشی سال نو هست، شک ندارم بعدا بانوی جذابی میشه!»
«عمو وو اون بچه ی کوچیک ترشون هست.»
«اوه؟ پس بزرگه کجاست؟»
«نگاه کن...اونجاست.»
«خب...چرا انقدر بدتر به نظر میرسه؟ قیافه و لباسش هم عادی هستن. اگه نمیگفتی فکر میکردم ی خدمتکاره.»
من همین طور زیر دست جمعیت میپریدم، ولی کسی بهم توجه نکرد. وقتی که جمعیت بالاخره پراکنده شدن، نه تنها خانواده ی مورانگ بلکه حتی کشتی خارقالعاده هم رفته بود! منم ناراحت و عصبانی روی زمین نشست...
کتابهای تصادفی


