فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چهارده سال گربه ای

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 8 – دخترک عزیز من

از آن موقع، فصل‌ها یه‌بار دیگه دور زدند.

پس از این‌که دخترک شروع به تحصیل در کالج کرد، با مردی قرار گذاشت و اون رو تو سال دوم کالج به خانه آورد.

درست مانند مرد که آنقدر متعجب بود که نمی‌توانست حرفی بزن، جوان دیگر نیز نگاهی غیرقابل تشخیص از تعجب نشان می‌داد. به‌نظر می‌رسید دو+ست+‌پسر دخترک نمی‌دونست که پدر او نویسنده بزرگیه. این یعنی که دخترک درباره این‌که پدرش چه‌کار می‌کند در اطراف مدرسه صحبتی نکرده بود.

به این فکر می‌کردم و امیدوار بودم که هیچ فرد دنبال شهرتی به دخترک نزدیک نشه، اما به‌نظر می‌رسه تو خودت ترتیبش رو دادی، دخترک.

مرد دیگر، حقوق بگیری به نام نوگوچی و شش سال از دخترک بزرگ‌تر بود.

او هاله‌ای شبیه مرد خانواده ایتو داشت و چشمانش که هم به دختر و هم به ما نگاه می‌کرد گرم و ملایم بود.

با نگاه کردن به این مرد که هم بزرگ‌تر بود و هم رفتارهای لطیفی داشت، به‌طور غریزی فکر کردم که اون برای دخترک مناسبه. در کنار من و زن که او را تأیید می‌کردیم، فقط مرد، پدر، بود که نسبتاً مضطرب به نظر می‌رسید.

اگه بخوام توصیفش کنم، احساس می‌کردم گیج شده، نمی‌دونه باید خوشحال باشه یا بزنه زیر گریه.

با‌این‌حال، پس از مدتی که باهاش بودیم، تونستیم یه‌بار دیگه تشخیص بدیم که نوگوچی واقعاً آدم خیلی خوبیه. تازشم، مرد با دونستن این‌که اون یه خواننده بسیار مشتاقه، بعد از یه مدتی شروع به باز کردن صحبت با یکدیگه کردن. بعضی‌وقتا اون به میل خودش، نوگوچی رو به خونه دعوت می‌کرد تا در مورد کتاب‌ها گپ بزنن و روابط آن‌ها بیش‌تر شکوفا شد.

با دراز کشیدن روی دامان دخترک که با خوشحالی به آن صحنه خیره شده بود، احساس آرامش کردم و چشمام رو از روی رضایت بستم.

دختر بزرگ شده و به یک زن بسیار زیبا تبدیل شده بود. موهای بلند مشکی‌اش تا پشت سرش ریخته بود و با چشمان شفافش به من نگاه می‌کرد. اون درحالی‌که با انگشتان بلند و باریکش مرا نوازش می‌کرد، با صدایی بالغ و زنانه اسمم، "کورو"، رو صدا می‌زد. این صدایی بود که بسیار شبیه صدای مادر خودش بود.

با شنیدن اون صدای آرام‌بخشی که به‌نظر می‌رسید در بدن پیر من طنین‌انداز می‌کرد، می‌تونستم احساس کنم که دخترک می‌خواهد به دنیای واقعی برود، صدایی که دیگه قادر به دویدن تو اون مکان نبود.

پس از فارغ‌التحصیلی از کالج، دخترک رفت و با نوگوچی ازدواج کرد.

به درخواست دختر، نوگوچی به من دعوت نامه‌ای برای پذیرایی عروسی داد. دلیلش این بود: «به دلایلی، وقتی بهت نگاه می‌کنم، چیزی شبیه به ایتو-سان احساس می‌کنم.»

احتمالاً به‌خاطر اینه‌که من هم مثل مرد، دخترک رو مثل دختر خودم دوست دارم.

شاید این یارو نوگوچی واقعاً تیزبین باشه.

از پاهای مرد به جلو خم شده و روی صندلی افتخاری نشسته بودم و به دختری که لباس عروسش رو پوشیده بود نگاه می‌کردم.

"اون زیباترین عروس تمام دنیاست." چیزی بود که بهش فکر کردم.

با نگاه کردن به دخترک که خیلی خوشحال بود و اشک می‌ریخت، از صمیم قلب دعای خیرم رو همراهشون فرستادم.

احساس کردم چیزی گرم از قفسه سینه‌ام بلند شد و بهم غلبه و چشمان سیاهم را پر کرد. این اولین باری بود که متوجه می‌شدم که بزرگ کردن یه بچه چه موضوع رضایت‌بخشیه.

به‌ا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب چهارده سال گربه ای را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی