چهارده سال گربه ای
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 5 – من عضوی از خانوادشون شدم
روزهایی که تو خونه ایتو میگذروندم بهسرعت گذشت.
بعد از اینکه مرد هر روز صبح صبحانهاش رو تمام می کرد، خودش رو تو اتاقی به نام اتاق مطالعه حبس میکرد و زن با دخترک که یونیفرم آبی سرمهای میپوشید از خونه بیرون میرفتن و تا عصر بر نمیگشتن.
در مورد من، من معمولاً زیر نور خورشید میخوابم. اگر گرسنه بودم از غذایی که برام آماده میکردن میخوردم و اگه حوصلهام سر میرفت تو خونه راه میرفتم و بعضیوقتا با مرد که هر از چند گاهی از اتاقش بیرون میومد، بازی می کردم.
میدونستم که دنیا چیزی به اسم فصل داره.
بهار و پاییز، فصلهایی بودن که دوست داشتم.
تمام فصول و فعالیتهشون با عجله میگذشتن و هر بار غذاهای لذیذ میخوردم.
دخترک بهطرز شگفتانگیزی سریع بزرگ شده بود، اما بدن من حداقل دو برابر بزرگ و بالغ شد، و تو یه نقطهای رشد بدنم به سن ذهنیم رسید.
بهار سوم، دخترک وارد دبیرستان شد.
موهاش که دو نیم شده بود کوتاهتر شده و حتی زیباتر و شبیه زن شده بود. پس از شروع مدرسه، او بهسرعت به چیزی به اسم «فعالیتهای بعد از مدرسه» پیوست و خیلی وقتها حتی دیرتر از زن که بیرون کار میکرد به خونه میومد.
شاید قویتر هم شده باشه، چون هر وقت با پوست برنزه و حصیریاش منو بغل میکنه، درد میکشم و بدون فکر یک صدای «گیا!» عجیب بیرون میدم.
زن سر شام از دخترک میپرسه: «تنیس سرگرمکنندهست؟»
درحالیکه روی پاهای مرد خمیازه میکشیدم، دخترک نگاه پر انرژیش رو آروم میکنه و جواب میده: «البته! من میخوام برم کفش جدید بخرم، پس فردا میتونی بیای دنبالم؟»
«فوفو، باشه. و تو راه، کتوشلوار بابا رو هم میخریم.»
بهمحض این که زن این را گفت، سوپ میسویی که مرد میخورد، در گلویش گیر کرد و بهشدت شروع به سرفهکردن کرد.
در این زمان، از آنجایی که صندلی من، پاهای مرد، بهشدت شروع به لرزیدن کرد، پایین اومدم چون ا...
کتابهای تصادفی
