حربهی احساس
قسمت: 19
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۹
غلتی زدم. هرکاری میکردم خوابم نمیبرد. یه بار تو اتاق سام خوابیدم و یه بار تو اتاق تیرداد، دیگه کلاً سر جای خودم راحت خوابم نمیبره. کلافه پوفی کشیدم، طاقباز دراز کشیدم و دستهام رو قفل هم کردم و زل زدم به سقف.
یاد سه روز پیش افتادم، روز مزایده. یعنی به معنای واقعی کلمه هر سهتاشون کف کرده بودن! عتیقهی چرتی هم بود آخه؛ بیخودی سرش حرص خوردم و حنجرهم رو جر دادم. اینطور که تا الان متوجه شدم، انگاری این کارم هم باعث نرمشدن بیشتر این سهتا شده. تیرداد بیشتر تحویلم میگیره و اون روز رو هی یادم میندازه و مدام میگه «خوب کیف کردیا، پول خودت که نبود و قشنگ تهش رو درآوردی!» یا «با اینکه کارِت ایول داشت؛ ولی جیبمون رو خالی کردی.»
کلاً خیلی هویجه! همچین میگه انگار اون عتیقهی مزخرف رو برای خودم گرفتم! خیر سرم زحمت کشیدم، حنجرهم رو جر دادم تا یه چیزی دست اینا رو بگیره؛ بعد مرتیکهی جاخالی برمیگرده اینجوری وِروِر میکنه! مانی بیشتر هوام رو داره و سام هم که بیخیالش، کلاً حیوانه! و آنید! آنید هم کلی ذوق کرد و گفت حالا که اعتمادشون تا حدودی جلب شده، سعی کن جای محمولهها رو از زیر زبونشون بیرون بکشی؛ اما من تو کارم دقیق بودم و این رو هم خوب میدونستم که فعلاً نمیتونم جای محمولهها رو بفهمم. باید بیشتر صبر و تلاش کنم.
کلافه از جام بلند شدم. نه، من تو این اتاق خوابم نمیبره! از اتاق رفتم بیرون و حرکت کردم سمت اتاق تیرداد. در زدم؛ اما جوابی نشنیدم. دوباره در زدم و باز هم هیچی. نه نیست. عقبگرد کردم و رفتم سمت اتاق آنید. دستگیره رو دادم پایین؛ اما باز نشد. اینکه اگه سیل هم بیاد بیدار نمیشه. کلافه و با قیافهای زار رفتم سمت اتاق مانی، در زدم که کمی بعد در باز شد.
با موهای ژولیده و قیافهای خوابالو نگاهم کرد.
- بله؟
- عه خواب بودی؟
عاقلاندرسفیه نگاهم کرد.
- نه پس داشتم میرقصیدم.
- آخ آخ! مزاحمم؟
- بدجور هم.
- آها اوکی.
بعد از زیر دستش که به دیوار تکیه داده بود گذشتم و رفتم داخل.
متعجب و با چشمهای گرد برگشت نگاهم کرد.
- میدونستی به سنگ پا قزوین گفتی زکی؟!
نشستم رو تختش و با نیش باز گفتم:
- بلی، میدانم.
ابرویی بالا انداخت و بعد پرسید:
- الان چرا نصفهشبی با حضورتون ما رو مشعوف کردین؟
پاهام رو از رو تخت آویزون کردم و شروع کردم به تکوندادنشون.
- تو اتاقم خوابم نمیبرد.
چشمهاش شد شیشتا!
- الان چون خوابت نمیبرد اومدی اینجا؟! دختر تو مریضی؟! مردمآزاری داری؟ چه سودی میکنی از مردمآزاری؟ هان؟!
- اَه! سرم رفت بابا، چقدر وِروِر می...
کتابهای تصادفی
