فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۷

جیغ زدم که تیرداد گفت:

- خب دختره‌ی خنگ، چرا تکون می‌خوری؟

رو بهش حرصی گفتم:

- خب سه‌ ساعته رو شکمم دراز کشیدم، خسته شدم از بس تو این حالت موندم.

مانی گفت:

- توقع داری رو کمرت دراز بکشی؟ خوبه تیر خوردی و تازه جراحی کردیش. دراز بکش و تحمل کن!

پوفی کشیدم و صورتم رو کوبوندم به تشک تخت.

آنید رو به اونها گفت:

- خب حداقل یه چیزی براش بیارین سرگرم بشه.

تیرداد:

- چی مثلاً؟

آنید: اوم‌... کتاب.

سام: مانی!

مانی: حله!

سرم رو بلند کردم و به رفتنش نگاه کردم. عجبا! چه اینا مهربون شدن. داد زدم:

- هوی مانی! کجا؟ اصلاً پرسیدی ژانر مورد علاقه‌م چیه کله‌ت رو انداختی پایین میری؟

داشت می‌دوید سمت در اتاق که یهو توقف کرد؛ اما با کله رفت تو در.

- ترمزت خرابه؟

ناله‌ای کرد و سرش رو چسبید.

- ژانرت رو بگو بابا.

گفتم:

- جنایی.

تیرداد:

- تو خودت تهِ جنایتی، کتابش رو می‌خوای واسه چی؟

نگاهش کردم و گفتم:

- می‌خوام مسلح باشم که وقتی دوروبرم بپلکی بکوبمش تو فرق کله‌ت.

فقط اخم کرد و چیزی نگفت. مانی هم سر تکون داد و رفت.

سام گفت:

- بسیار خب من باید برم کارای مناقصه رو انجام بدم. تیرداد تو هم باید باشی.

تیرداد باشه‌ای گفت و‌ سام رو بهم ادامه داد:

- تو هم استراحت کن.

سر تکون دادم و اونها رفتن بیرون. آنید هم از رو تـخت بلند شد و رفت سمت در، گفت:

- منم برم.

- کجا؟

- برم که استراحت کنی دیگه.

سر تکون دادم.

- آهان، باشه.

- فعلاً!

این رو گفت و در رو بست و رفت.

پوفی کشیدم و همون‌طور که رو شکمم روی تـخت دراز کشیده بودم، تکون آرومی خوردم و سرم رو بردم بین بالشت.

سه روز گذشته بود از اون روز و تیرخوردنم. توی این سه روز مانی و سام و تیرداد برام کم نذاشتن؛ انگار هر سه مدیون جان‌فشانی من برای سام بودن! از دکتر و خرج و جراحی گرفته تا مراقبت؛ حواسشون تقریباً پی منه.

از این فداکاریم خوشم اومده بود. باعث شده بود اینها فکر کنن که بهشون کاملاً وفادارم و برای نجات جونشون حاضرم فداکاری کنم. این عالی بود و حالا احساس می‌کنم تقریباً اعتمادشون رو جلب کردم. اینکه برای هسته‌ی اصلی یعنی برای رئیس باند از جون خودم بگذرم، کاملاً باعث می‌شه تا فکر کنن بهشون وفادار می‌مونم و تمام کارهاشون رو انجام می‌دم و حتی حاضرم جونم رو هم براشون بدم.

از اون روز رفتارهای تیرداد هم حتی باهام نرم‌تر شده. خیلی بهم گیر نمیده و ازم ایراد نمی‌گیره. حتی مانی، البته اون از همون اول هم آدم بود؛ اما الان حس می‌کنم مهربون‌تر شده. و سام، سامیار راد، اون تغییری نکرده؛ حداقل من که این‌طور فکر می‌کنم. اون سردتر و بی‌تفاوت‌تر از اینهاست...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب حربه‌ی احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی