معشوق ارواح
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آتابین برخواست و از او فاصله گرفت. نگاهی به همسرش انداخت و بعد به کودکش که در گوشهی کلبه خواب بود.
- سایوان...؟
- نه...
سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه اون مریض نیست. بعد به دنیا اومدن سایوان مریض شدم و وقتی تو هم مبتلا شدی، متوجه بیماری خودم شدم.
دوباره کنار او نشست و صورتش را نوازش کرد.
- همهی اینا رو از کجا میدونی؟
- یکی از ارواح به دیدنم اومد و گفت. گفت یه عده از ارواح به خاطر تبرک سایوان ناراضی بودن برای همین من رو نفرین کردن. نفرین از طریق من به تو هم منتقل شده.
ساکت شد و اشک از چشمانش جاری بود. ناچار بود در لحظات پایان عمرش، به همسر عزیزتر از جانش دروغ بگوید تا او را برای آینده آماده کند. دوباره شروع به سخن گفتن کرد.
- آتابین من رو میبخشی؟ تو هم به خاطر من نفرین شدی.
چطور میتوانست او را نبخشد. سرینام جان او بود، مگر کسی از جانش دلگیر هم میشد که انتظار بخشش داشته باشد؟ اشکهای او را پاک کرد و پرسید:
- میبخشم اما چرا از شمن کمک نگرفتی تا نفرین رو بشکنه؟
سرینام سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
- چون حتی اون روح هم کاری از دستش ساخته نبود. از دست یه انسان چه کاری برمیاد. اون فقط میتونه هر سال یه طلسم به سایوان بده تا از خطرات حفظش کنه.
آتابین متوجه شد فشار روی دستش در حال کم شدن است. لبهای سرینام تکان میخوردند اما او چیزی نمیشنید. گوشش را به لبهای او نزدیک کرد تا بتواند بشنود.
- من رو ببخش آتابین. خیلی دوستت دارم.
- من هم دوستت دارم سرینام.
گفت و جوی اشک از چشمانش جاری شد. دست سرینام روی تخت افتاد و چشمانش روی هم افتادند. آتابین او را در آغو+ش گرفت و نالید:
- تو جان من بودی سرینام. قلب من با تپش قلب تو میتپید. من بدون تو یه ساعت هم نمیتونم زندگی کنم چطور انتظار داری چند سال دووم بیارم.
میگفت و اشک میریخت. از صدای گریهاش سایوان هم بیدار شد و روی تخت سرینام رفت. سر روی سینهی مادرش گذاشت و گفت:
- بابا گریه نکن. مامان خوابیده.
با این حرف گریههای آتابین شدت گر...
کتابهای تصادفی

