جهنم سرد
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«بخش ششم: سایه ترس»
درحالی که یک روز از آن واقعه میگذشت من همچنان در اتاق طبقه دوم با قدرت خود گرفتار شده بودم، شاخه ها بیش از پیش رشده کرده و برگ های متصل به آنان بیشتر فضای اتاق را اشغال کرده بودند، با وجود آنکه در ابتدا از قدرت عجیب و مرموزم دچار وحشت شده بودم اما با گذشت یک روز توانستم به آرامی آن را بپذیرم، ولی قدرتم تنها چیزی نبود که در آن شرایط ذهنم را مشغول کرده بود !
تعقیب شدن توسط وندیگو ها و مرگ آن دختر احساسات عجیبی را در وجودم ایجاد کرده بود، ترس؟، غم؟، احساس گناه؟ نمیدانستم کدامین یک از این احساسات در وجودم بیش از همگان شعله ور است، اما این را میدانستم که برای ادامه زندگی جدیدم باید با آنها کنار بیاییم.
مدتی بعد و در حوالی بعد ظهر من که همچنان خودم را با خیره شدن و برسی کردن برگ های سبز رنگ و آویزان شده داخل اتاق سرگرم کرده بودم ناگهان از طبقه پایین صدایی شنیدم، صدایی که کنجکاوی ام را برانگیخته کرد، کنجکاوی که با توجه به شرایطم قادر نبود به دنبال آن بروم، اما درست در زمانی که منبع آن صدا را فراموش کرده بودم ناگهان یکی از شاخه های کوچک درون اتاق شروع به حرکت کرد، آن شاخه از زیر در ورودی خارج شد و به حرکتش ادامه داد، نمیتوانستم آن لحظات را به درستی هضم و درک کنم ولی قادر بودم که شاخه خارج شده را حس کنم، گویی که من خود آن شاخه بودم !
من احساس کردم که شاخه به آرامی و از گوشه های دیوار به سمت طبقه پایین حرکت میکند، و درست در آخرین لحظه و قبل از ورود به سالن ابتدایی کافه در کنار راه پله متوقف شد، طولی نکشید که یک گل کوچک بر روی نک آن شاخه رشد کرد و درست در همان لحظه من قادر به شنیدن صدای دایانا و آقای ویلسون بودم، این اتفاق آنقدر من را شوکه و هیجان زده کرده بود که میخواستم به سرعت آن را به دایانا و آقای ویلسون به اشتراک بگذارم ولی صحبت های آنان توجه من را جلب کرد، در بین گفتگو هایشان دایانا گفت: «میخوایی با جیمز چیکار کنی پدر بزرگ؟ مردم زیادی شاهد قدرتش بودن، طولی نمیکشه که حاکم شهر تلاش میکنه اونو بدست بیاره» با شنیدن گفته های دایانا بیش از پیش ساکت ماندم، آنقدر ساکت که حتی تنفس هایم را نیز آرام کردم، چرا که میخواستم تفکرات آنان را درمورد خودم بدانم.
آقای ویلسون با سوال دایانا مدتی درنگ کرد و سپس پاسخ داد: «اون بچه کسی رو نداره باید ازش مراقبت کنیم، این وظیفه ماست» دایانا با شنیدن پاسخ آقای ویلسون آهی کشید و گفت: «البته که ما ازش مراقبت میکنیم پدر بزرگ، منظور من قدرتش بود ! حتی نمیتونی باور کنی که من شاهد چه چیزی بود، اگه فقط یه خورده به بدن جیمز نزدیک تر بودم الان منم به همراه وندیگو ها تیکه تیکه شده بودم» آقای ویلسون در پاسخ گفت: «خودم مسئولیتش رو به عهده میگیرم نیاز نیست بابت این موضوع نگران باشی، اما با تمام شگفتی های قدرت جیمز ذهنم بابت چیز دیگه ای مشغوله » دایانا گفت: «اون چیه پدربزرگ؟» آقای ویلسون با واکنش دایانا یک بطری شیشه ای را باز کرد و با ریختن مقداری نوشیدنی گفت: «وندیگو ها» دایانا با پاسخ آقای ویلسون لیوان نوشیدنی را برداشت و با نشستن بر روی یکی از صندلی های درون کافه پاسخ داد: «درسته اتفاق خیلی عجیبی بود، هیچ شکافی بر روی دیوار های شهر نیست، هیچ تونل یا سوراخی هم وجود نداره، ولی وندیگو ها به طور ناگهانی وسط شهر پدیدار شدن !» با شنیدن صحبت های دایانا مقداری نگران شدم چرا که اکنون این را میدانستم که حتی در شهر نیز باید کاملا مراقب باشم، اما در همین حین که به گفته های آنان فکر میکردم آقای ویلسون با گل آبی رنگی در دستانش وارد اتاق شد، او صندلی گوشه اتاق را برداشت و با فاصله نسبتا کمی از من بر روی آن نشست، و سپ...
کتابهای تصادفی



