اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 156
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۵۴ بازی تاروت (۴)
همه پس از شنیدن قوانین، جدی بهنظر میرسیدند. از ابتدای فیلم تا به امروز اطلاعات زیادی وجود داشت. آنها نتوانستند بگویند کدام یک از اطلاعات داده شده معتبر است. آنها در حال حاضر به شدت منفعل بودند و فقط میتوانستند یک قدم بردارند.
خدمتکار با لباس مشکی اشاره ای کرد و پرسید که همه قوانین را میفهمند؟ بعد از گرفتن جواب مثبت، همه را به قول خودش به دیدن صاحب قلعه نبرد. در عوض، او به همه اشاره کرد که «صبر کنند» و به سمت میزی نه چندان دور حرکت کرد.
سر میز، خدمتکاری با همان لباس مشکی منتظر او بود. خدمتکار سر میز پوستی برفی، موهای سیاه و براق داشت و صورتش عمیق و جذاب بود. او باید برجستهترین در بین تمام خدمتگزاران باشد. در مقایسه با او، خدمتکاری که در مقابل او ایستاده بود، پست و غمگین بهنظر میرسید.
به دلیل ظاهر برجسته اش، شیهچی تصوری از خدمتکار داشت. او در میان سه خدمتکاری که قبلاً به کلاغها غذا میداد نبود اما با باز شدن در قلعه با سایر خدمتکاران بیرون آمد.
هنگام اجرای کلاغ ها، او پشت خدمتکاری که آنها را رهبری میکرد، ایستاد و در موقعیت دوم قرار گرفت. اگر شیهچی درست یادش میآمد، کلاغی که در دستش بود باید به سمت آن زن از افراد سیاهی لشکر رفته باشد.
همه منتظر ماندند. خدمتکاری که رهبری کرد و خدمتکار زیبا چند حرکت دستی با هم رد و بدل کردند و خدمتکار زیبا رفت.
جیانگشو برای لحظه ای خیره شد. چشمانش سوسو زد و تاریک شد.
خدمتکار پیشرو برگشت و آنها را برای دیدن استاد به طبقه بالا برد. گروه پشت سر خدمتکار رفتند.
قلعه ای که آنها در آن بودند فضای داخلی عظیمی داشت، دیوارهایی با رنگ روشن و کف سنگی داشت. تزئینات ممکن است با سیستم عامل یکپارچه سازی شده باشد یا اینکه خود قلعه قدیمی بوده است. همه چیز داخل قلعه حس کهنگی داشت. هیچ چراغ فلورسنتی در قلعه وجود نداشت، فقط سه چراغ دیواری شمعی شاخک دار بود. روشنایی نگران کننده بود. رنگ قلعه قرمز-مشکی بود و مبلمان و فرش همگی رنگهای مشابهی داشتند و حس سنگین و کسلکنندهای را به مردم میدادند.
شیهچی تمام راه را تماشا کرد و متوجه شد که قلعه اتاقهای مشابه زیادی دارد، اما قفل همه درها باز است.
خدمتکار قبلاً گفته بود که نباید بدون اجازه وارد اتاقی شوند که در آن قفل است. به عبارت دیگر، چنین اتاقهایی قطعا وجود داشته اند، اما در جایی که تا به حال رفته بودند، نبوده اند. هنگامی که اجازه رفت و آمد آزاد داده شد، باید مکان را تعیین میکرد. شیهچی هرگز دوست نداشت از قوانین پیروی کند اما نمیخواست کورکورانه آنها را زیر پا بگذارد. او نیازی به رفتن نداشت اما باید مکان را بداند.
در حالی که شیهچی سرش را پایین انداخته بود، جیانگشو در جلو با اشاره با خدمتکار ارتباط برقرار میکرد.
رنزه برای لحظه ای خیره شد قبل از اینکه با شیهچی زمزمه کند: « جیانگشو زبون اشاره بلده؟»
شیهچی نگاهی به آنها انداخت. «بله.»
«میفهمی؟» رنزه کمی نگران بود که جیانگشو از مزیت زبان اشاره برای به دست آوردن اطلاعاتی که ابتدا نمی دانستند استفاده کند.
شیهچی به سادگی سرش را تکان داد. « نمیفهمم.»
رنزه کمی عصبی و مضطرب بود که شیهچی گفت: «با این حال، من میدونم که احتمالاً چی پرسید.»
رنزه مات و مبهوت شد.
«خدمتکار هرگز نمیتونه اطلاعات کلیدی رو بگه، بنابراین احتمالاً در مورد خدمتکار زیبایی که همین الان ظاهر شد سؤال کرده. اگه بتونه زبونن اشاره رو بفهمه، طبیعتاً می فهمه که دو خدمتکار با زبون اشاره ارتباط برقرار کردن. شاید چیز عجیبی پیدا کرده باشه، بنابراین تصمیم گرفت در مورد هویت خدمتکار بپرسه.»
چهره رنزه متشنج بود. «چی پیدا کرد؟»
شیهچی لبخند زد. «از کجا بدونم؟»
رنزه به یاد آورد که شیهچی نمیتواند ذهنها را بخواند و کمی خجالت کشید. او همیشه شیهچی را قادر مطلق میدانست.
به درب اتاق مجلل و قدیمی رسیدند. خدمتکار قبل از اینکه در را باز کند و همه را به داخل هدایت کند با احترام به در زد. اتاق درست مثل هر جای دیگر قلعه تزئین شده بود، به جز اینکه یک تخت عجیب و ترسناک در مرکز اتاق وجود داشت.
تختی سیاه و سفید بود اما لحاف قرمز روشنی مثل خون بود. خیلی بزرگ و پهن بود. همچنین با حصاری تیز احاطه شده بود که میتوانست مردم را تا سر حد مرگ سوراخ کند. حصار بلند فردی را که روی تخت دراز کشیده بود را از افراد بیرون جدا میکرد. هیچ کس نمیتوانست به فردی که روی تخت است نزدیک شود. سیاهی لشکر ها کمی عصبی بهنظر میرسیدند.
خدمتکار آنها را به تخت نزدیک کرد و پیرزنی که با آرامش روی تخت دراز کشیده بود به چشم آمد. پاهای پیرزن صاف دراز بود و دستانش بهطور طبیعی از دو طرف بدنش افتاده بود. بدنش خم نشده بود اما صاف بود. حالت خوابش مثل چوب سفت بود.
صورتش مثل پوس...
کتابهای تصادفی

