اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 57
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 57 – جنگ وحشت (12)
صدای شیهشینگلان آرام نبود: «شیائوچی ...»
شیهچی پوزخندی زد و آرام با خودش صحبت کرد: «من تشویقت نمیکنم برادر. فریبکاری با فریب ارتباط داره. من اون رو اغوا میکنم اما نیازی به اصرار نیست. چون حقیقته. خورشید و ماه رو میشه دید و ستارهها رو میشه نشون داد.»
«داستان آدلاین برای اون و داستان نارسیوس برای برادره.»
شیهچی به آرامی صحبت کرد: «پسر زیبای نارسیوس اینقدر خودشیفته بود که عاشق بازتابش توی آینه شد. اون زنا رو دوست نداشت، اما به خودش وسواس داشت. سرانجام با وجود موانع به آب پرید و مرگ رو در آغوش گرفت تا بتونه برای همیشه انعکاس خودش رو همراهی کنه.»
«نارسیوس سختیها رو با خوشحالی تحمل کرد.»
شیهشینگلان قبل از اینکه با خندهای آرام بگیرد، چند لحظه سکوت کرد: «شیائوچی، حتی اگه نارسیوس داخل آب نپره هم بازتاب همیشه همراهیش میکنه. معنای وجودیش همراه با نارسیوسه. اگه نارسیوس احساس تنهایی میکرد، فقط باید نزدیک آب یا آینه میرفت تا میتونست اون رو ببینه.»
لحنش به شکل وصف ناپذیری ملایم بود.
چشمان شیهچی تکان خورد: «برادر ...»
شیهشینگلان نمیخواست کودک خسته یا غمگین شود. حرفش را عوض کرد و با تنبلی گفت: «البته اگه نارسیوس کنار آب شیفته نارسیوس نمیشد و به جاش کنار یه حوض پر از ماهی میرفت و حساب میکرد که هربار چندتا ماهی به حوض اضافه میشه، حتما انعکاسش برای همراهی همیشگی، بدون تردید اون رو داخل آب میکشید.»
شیهچی دو ثانیه مبهوت شد و ناخودآگاه احساس گناه کرد. بعد متوجه مالکیت کلمات شد و دهانش تکان خورد: «بنابراین احتمالا انعکاس زیبا پسر زیبا رو میکشت و پادشاه دریا میشد.»
شیهشینگلان مات و مبهوت شد و بعد خندهاش پر از شادی شد.
شیهچی دوباره روی بازی تمرکز کرد.
[اون پیانو هم میتونه بزنه! خوب بهش گوش میدم!]
[چه عاشقانه! من به روح زن حسادت میکنم!]
[خیلی خب، خیلی خب، ممنون شازده کوچولوی پیانو!]
[اون یه شروره!!]
[آهای بالائی، گمشو، من حاضرم توسط چی پسر رد بشم.]
[آخه یه شرور مهربون، در مقایسه با یه حوض آب راکد برای یه عمر، قطعا حاضرم برای مدت کوتاهی قلب اون رو داشته باشم!]
[هاهاها، اگه چشمانداز خدا نبود، دلایل خوبی داشتم که فکر کنم شیهچی یه بازیگره. این بازیگری خیلی خوب نیست؟]
[اون از خودش خجالت نمیکشه. هههه، گوشتم بیحس شده و دندونام درد میکنه.]
[واقعا که. شما بچهها بعد از مرگ هم آروم شیفتهاید.]
آخرین نت را فشار داد و صدا در تئاتر بزرگ زیبا و ملایم، طنینانداز شد. مثل عشق نوجوانی بود، پرشور و وسواسی.
شیهچی با تمام قلب و ذهنش بازی کرده بود و زمانی برای رسیدگی به چیزهای دیگر نداشت. وقتی نواختن را تمام کرد، متوجه شد که صفحه پیانو نور را منعکس میکند و زنی را با لباسهای مشکی پشت سرش نشان میدهد.
زن، پوشش سیاهی روی سرش انداخته بود و به نظر میرسید مدت زیادی است ساکت پشت سر او ایستاده است.
در همان لحظه تلفن شیهچی روشن شد.
[شما با موفقیت روح زن را پیدا کردید. از آنجایی که شما روح زن را به عنوان دوست خود انتخاب کردهاید، محتوای آزمون شما با افراد دیگر متفاوت است و روند داستان از کنترل خارج شده است. لطفا برای ایجاد پایانی متفاوت برای مخاطب، تلاش پیگیرانه داشته باشید.]
شیهچی صفحه گوشی خود را خاموش کرد. وظیفهای که برنامه به او داده بود، یافتن روح پنهان شده در زمین رقص بود. روح بطور داوطلبانه لباس مبدل خود را برداشته و ظاهر شده بود. طبیعتا این به منزله یافتن روح بود. حالا که تا اینجا پیش آمده بود، چاره دیگری نداشت.
[این افسانهها اقدامات زیادی برای مقابله با این موقعیت انجام میدند؟]
[روش تفکر مرد بزرگ واقعا با ما متفاوته.]
[چی پسر، من حاضرم! من روحم، من حاضرم! بله، انجامش میدم!]
[احساس میکنم روح گناه داره. چی خوب نیست، درسته؟ چرا میخواد به دختری که دوبار از عشق زخمی شده آسیب بزنه؟]
[هنوز درباره مأموریت احساس و...
کتابهای تصادفی

