اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوازده سال پیش، شهر چینگین[1].
اواخر تابستان بود. صدای باران شدید باعث میشد فریادهای ناسزا گویان درون کارخانهی متروکه به بیرون درز نکند.
«عوضی! این حرومزادۀ لعنتی واقعا گفت جون پسرش براش اهمیت نداره و هیچ پولی نمیده. بعدشم قطع کرد!»
آدمربا به قدری عصبانی بود که تلفن همراهش را به زمین کوبید.
«چی؟» همدستش شوکه شد و ایستاد: «ما پول زیادی نمیخوایم. جون پسرش پنج میلیون ارزش نداره؟ خونوادهشون که خیلی پولدارن...»
آدمربا تُف کرد: «کی میدونه!» او با بدخلقی به همدستش نگریست: «مطمئنی این شیهچی[2] پسرشه؟»
«خودشه! راست میگم!»
«اگه اینطوریه...» آدمربا به قفس آهنیای که در تاریکی پنهان شده بود نگاه کرد و با تمسخر گفت: «پدر و مادرت قصد ندارن بخاطرت پولی به ما بدن پس ما رو بهخاطر خشن بودن سرزنش نکن!»
صاعقهای فضای تاریک کارخانه را روشن کرد، چاقوی سرد در دست آدمربا درخشید و شیهچی خردسال درون قفس نمایان شد.
شیهچی خردسال فرم مدرسهی سفیدی بر تن داشت. صورتش تمیز بود و با آن سن کم، خلق و خوی ملایمی داشت، اما نیمۀ صورتش که در تاریکی پنهان شده بود بسیار افسرده بود و خشونت به آهستگی داشت در مردمک چشمش پخش میشد.
صاعقه گذشت و کارخانه دوباره در تاریکی فرو رفت، اما همدست متوجه حالت چهرۀ شیهچی در صاعقهی چند لحظه پیش شده بود و بنابر دلایل غیر قابل توضیحی کمی احساس ترس کرد.
آدمربا با دیدن سکوت شیهچی خندید: «بچههای آدمهای پولدار فرق میکنن. اونا خیلی دل و جرات دارن، نه؟ تو عصبانیای و من دارم لحظه شماری میکنم که تا وقتی که بمیری باهات بازی کنم...»
همین طور که حرف میزد، زنجیر دور قفس آهنی که از انگشتانش ضخیمتر بود را باز کرد.
همدستش با تردید جلوی او را گرفت: «رئیس به نظر یه چیزی راجعبه اون بچه درست نیست. چطوره بذاریم خودش تنها بمیره؟ به هر حال اگه برای چند روز اینجا زندانیش کنیم اون وقت احتمالا میمیره...»
آدمربا با لگدی او را دور کرد: «آشغال! تو حتی از یه بچه هم میترسی. چی کار از دست یه بچه...»
ناگهان دستهایی زیبا و باریک مچ دست آدمربا را گرفتند. صاعقهی دیگری فضا را روشن کرد و آدمربا شیهچی را دید که لبخندی سرد و بدخواهانه به او میزند.
***
چند روز بعد، شخصی با پلیس تماس گرفت و گفت بوی مشمئز کنندهی مشکوکی از کارخانۀ متروکهای در حومۀ شهر به مشام میرسد. آنها از پنجره، داخل را نگاه کرده و توانسته بودند موی سیاهی را روی زمین مشاهده کنند.
پلیس از راه رسید. تابستان بود و اجساد، خیلی زود فاسد و به مجلس بَزم مگسها و پشهها تبدیل گشته بودند. این صحنه واقعا حال بهمزن بود.
پلیس متوجه شد که آن دو مرد، مجرمان بزرگی هستند که تحت تعیقیب پلیس بودهاند، ولی بنابر دلایلی اینجا مردهاند.
قفس آهنیای با در باز، کنار اجساد بود و نشانههایی از درگیری جزئی در صحنه به چشم میخورد. با توجه به این که آن دو مجرم مرتبا افرادی را با همین روش دزدیده بودند، حقیقت پُر واضح بود.
آن دو کسی را ربوده بودند و گروگانشان جانشان را گرفته بود. نکته عجیب این بود که در صحنه هیچ اثری از هویت گروگان نبود، چیزهایی مثل اثر انگشت یا دیانای. تلفن همراه آدمرباها هم توسط گروگان برداشته شده بود.
چیزی برای دریافتن نبود و پرونده بالاخره بسته شد. در آن زمان جوکی دربارۀ این موضوع وجود داشت و آن دو به "روسیاهترین آدمرباهای تاریخ" تبدیل شدند.
***
دوازده سال بعد، ساختمان نمایشگاه هنری شهر چینگین.
مجری زن، مقابل نقاشی ترسناکی ایستاد و به حضار درون استودیوی پخش زنده گفت: «من الان توی نمایشگاه شیهچی جونتونم. مجری این برنامه خیلی ترسوئه و واقعا با اومدن به اینجا و نگاه کردن به نقاشیهای ترسناک از خودگذشتگی کرده! نباید برام کلی هدیه بفرستین؟»
رگبار کامنتها به سرعت گذر کردند.
[تو اینجایی که به نقاشیهای ترسناک نگاه کنی؟ تو بهخاطر قیافهی طرف اینجایی. آدم ظاهربین!]
[ما همهمون زنهای ظاهربینی هستیم.]
[من رو قاطی این مسائل نکنین. نقاشی "پوست روح" قبلی رو که دیدم یه شب نتونستم بخوابم. اینجام که دوباره خودم رو آزار بدم.]
[من اینجا جدیدم. اومدم بپرسم کسی که نقاشی ترسناک رو کشیده از نظر روانی غیر عادیه؟]
[این چرت و پرتها چیه! شوهرم خیلی با ملاحظه و مودبه! خلق و خوی آرومی داره و عاشق لبخند زدنه!]
[آبجی، بیا صادق باشیم. چند نفر از شما به خاطر ویدئوی قبلی چیجونمون اینجائین؟]
مجری کامنت آخر را دید و چشمانش پر از حسرت شدند. صفت جذاب، شیهچی را به بهترین نحو توصیف میکرد.
مدتی قبل، ویدئویی از نقاشی کشیدن شیهچی در اینترنت منتشر شده بود. آن مرد جوان با چشمان عاری از غبار و پرتواضع، نقاشی ترسناک وحشتناکی را به نقش درآورد. شبح روی بوم، دندانهای نیش تیزش را در معرض نمایش گذاشته بود، انگار در ثانیۀ بعد امکان داشت دست زیبا و باریک نقاش را گاز بگیرد.
آن ویدئو مانند تقابل دیو و دلبر، تاثیر بصری فوقالعادهای داشت و فراموش نشدنی بود. آدمهای کنجکاو زیادی در دنیا وجود داشتند و نقاش کارهای ترسناک، شیهچی، یک شبه معروف شد.
***
در همان زمان، در سالن خصوصی ساختمان نمایشگاه، شیهچی در حالی که لیوانی آب در دست داشت به مبل کنار پنجرۀ تمام دیواری نزدیک شد.
پیرمردی که روی مبل نشسته بود جیانگ هوآ[3] نام داشت. او پیش از بازنشستگی روانشناس شناخته شدهای در جهان بود و در دو روز گذشته به تازگی به چین برگشته بود.
بهخاطر اختلال شخصیت شیهچی، برای دوازده سال ارتباطش را با او قطع نکرده بود.
شیهچی لیوان آب را به جیانگ هوآ داد و روی مبل مقابلش نشست. با لبخند صمیمانهای گفت: «شنیدم که نمیتونین خوب بخوابین، بهخاطر همین براتون چای نیاوردم. یهکم زنبق اضافه کردم که به خوابیدنتون کمک کنه.»
جیانگ هوآ به گلبرگهای درون آب نگریست و به شخص مقابلش نگاهی انداخت: «نمیخواد جلوی من وانمود کنی.»
هر چه نباشد، جیانگ هوآ شخصیت دوم شیهچی را دیده و خبر داشت چه شیطانی پشت این چهرهی مهربان پنهان شده بود. این شخصیت اجتماعیای که مقابلش بود فقط ظاهرسازی بود و یک دیوانه زیر آن وجود داشت.
شیهچی با تنبلی نگاهی به او انداخت و خندید: «انگار هنوز ارزشش رو داره که ازت استفاده کنم.»
جیانگ هوآ خشکش زد.
شیهچی دستانش را تکان داد: «دیگه حاشیه نمیرم. راهی پیدا کردم که خودم رو از شینگلان جدا کنم.»
شیهشینگلان[4]، شخصیت دوم شیهچی.
جیانگ هوآ با شوک سرش را بلند کرد، فکر کرد اشتباه فهمیده است: «منظورت از جدا شدن...»
...