فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همترازی با خدایان

قسمت: 93

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

حادثه ای در شاخه‌ی 21 آدام رخ داد.

«اونا دارن مبارزه می‌کنن!»

«کیا دارن مبارزه می‌کنن؟»

«کیم یو وون! مهمونی که دیروز اومد اینجا!»

«همون انسان؟»

«کیم یو وون با کی مبارزه می‌کنه؟»

«با همه!»

گروه بزرگی از غول‌های بالغ از آنجا عبور کردند.

بوار که بیش از حد خوابیده بود، به دلیل هیاهو با صورتی گیج به اطراف نگاه کرد.

بوار با علاقه پرسید: «چه خبره؟ دعوا شده؟»

او نمی‌دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما تصمیم گرفت که باید سریع عمل کند. او فردی بود که همیشه به دنبال مبارزه بود، حتی اگر به معنای پریدن در آتش می‌بود.

«داداش.»

اما کسی بود که همیشه سعی می‌کرد جلوی او را بگیرد.

نویار پرسید: «به فکر درگیر شدن که نیستی، مگه نه؟»

«ه-ها؟ ا-البته که نه…»

نویار آهی کشید و برادر بزرگترش را تماشا کرد که به طرز ناخوشایندی می‌خندد. او نمی‌توانست باور کند که او بی خیال مبارزه کردن شده.

نویار پرسید: «اون مهمون پیره. چرا می‌خوای با اون مبارزه کنی؟»

«نه، من می‌خواستم جلوی اونا رو بگیرم. اون شاید بتونه با یکی دو نفر مبارزه کنه ولی اگه تعدادشون خیلی زیاد باشه براش حسابی خطرناک میشه.»

بوار بهانه‌ای را از خودش وسط کشید، اما اشتباه هم نمی‌کرد. نویار توانست حداقل ده غول را که به سمت هیاهو می‌دویدند بشمارد.

نویار با قبول شکست خوردنش گفت: «خب اشتباه نمی‌کنی.»

«دیدی؟ حالا بیا بریم، عجله کن!»

بوار به نویار فشار آورد تا سریعتر حرکت کند و از میان تنه درخت و بیست شاخه بالا رفتند.

بام-! بام-! بام-! بام-!

صدای بلندی از دور شنیده شد.

به عنوان کسی که تمام زندگی خود را صرف مبارزه کرده بود، بوار این صدا را تشخیص داد. صدای برخورد مشت‌ها با یکدیگر بود.

«واو-!» بوار در حالی که متوجه شد گروه غول‌ها روی یکی از شاخه‌های آدام جمع شده‌اند، نفس نفس زد.

همه آنها غول‌های جوانی مانند او بودند. «چه منظره خوبی. به این میگن جوونی‌کردن.»

آنها در یک دایره جمع شده بودند و یک رینگ مبارزه ایجاد کرده بودند.

بوار دایره را شکست و راه خود را باز کرد.

هنگامی که غول‌های جوان دیگر متوجه بوار شدند، برای او کنار رفتند.

در حالی که راهش را باز می‌کرد…

«کهه، آآآخ!»

بوار یک غول را دید که روی زمین دراز کشیده و مشتش را دراز کرده بود و یو وون هم در مقابل غولی ایستاده بود که از درد ناله می‌کرد.

«خب اینم از تولکار، بریم برای نفر بعدی.»

«حالا نوبت منه!»

هنگامی که یک غول شکست می‌خورد، حریف دیگری به سمت یو وون می‌رفت.

صدای کوبیده شدن قدم‌ها-

این صدای پای یکی از غول‌های بزرگی بود که در آنجا جمع شده بودند. نام او ولکان بود و حدود ده سال از بوار بزرگتر بود.

«این ولکانه.»

«پس بالاخره اومد جلو.»

«تماشای این مبارزه باید سرگرم‌کننده‌تر باشه.»

«اما این موجود واقعا یه انسانه؟»

حدود صد غول در اطراف یو وون جمع شده بودند.

همه آنها غول‌های جوانی مانند بوار بودند و چندین برابر بیشتر از یو وون قد داشتند.

اما شخصیت اصلی ماجرا که این صحنه را گرم می‌کرد یو وون بود. بیش از دوازده غول تا به این لحظه به او باخته بودند.

یو وون در حالی که به غولی به نام ولکان که جلوتر رفته بود نگاه می‌کرد آهی کشید. «نمیشه شما بچه‌ها به‌جای اینکه یکی یکی بیاین جلو، گروهی بیاید؟»

«چی؟» ولکان که یک چکش غول‌پیکر در دست داشت با چهره‌ای سرخ شده گفت: «داری من رو دست کم می‌گیری؟»

یو وون در حالی که سرش را می‌خاراند گفت: «اینطوری نیست، اما... در واقع، حق با توئه.»

یو وون ناگهان شانه ولکان را گرفت.

«عه؟!» ولکان گیج شده بود. او در عجب بود که یو وون، مردی بسیار لاغرتر و کوتاه‌تر از او با بالا بردن دستش و گرفتن شانه‌اش چه قصدی دارد…

بــــــــــام!

اما در یک لحظه ولکان به زانو در آمد. چشم...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همترازی با خدایان را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی