همترازی با خدایان
قسمت: 51
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود نام خود را به این دلیل به دست آورده بود که شمشیرش مانند آسمان صاف پاک بود. ممکن است که آنها جزئی از قبیله های نجیب نباشند اما قطعاً مدرسه کوچک و ضعیفی نبودند بلکه مدرسه متوسطی بودند که صدها استاد هنرهای رزمی داشتند.
به همین دلیل بود که یانگ ونیل افتخار میکرد که بخشی از مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود است.
«تو ده روز ده تا خارجی بیار وگرنه از مدرسه اخراج میشی.»
این مجازاتی بود که ونیل از رئیس مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود دریافت کرده بود. این به خاطر ایجاد دعوا در مدرسه و فلج کردن همکار رزمی کارش بود.
صادقانه بگوییم در مقایسه با گناه او مجازات نسبتاً سبکی بود. تا زمانی که میتوانست ده خارجی را جذب کند، بخشیده میشد.
مشکل این بود که جذب ده نفر کار آسانی نبود.
-چطور قراره که ده نفر رو تو ده روز جذب کنم؟!
در قلمرو رزمی فعلی اعتبار یک مدرسه بسته به تعداد بازیکنان آنها تغییر میکرد.
اگر بازیکنی مدرسه خاصی را بگذراند، از برج بالا برود و تبدیل به یک رتبه دار شود طبیعتاً شهرت مدرسه بالا میرود و دانش آموزان بیشتری جذب میکند. به همین دلیل بود که مدارس رزمی نمیتوانستند تلاش زیادی برای جذب بازیکن نکنند.
-هر طور که شده...
ونیل تصمیم گرفت تا بازیکن جذب کند.
کار گیرآوردن در یک مدرسه متوسط مانند مدرسه شمشیرزنی یاقوت کبود کار آسانی نبود. ونیل تلاش زیادی کرده بود تا بالاخره در طبقه دهم مستقر شده بود. نمیتوانست اینطور اخراج شود.
او در زندگی اش هرگز کار دیگری جز شمشیر زدن انجام نداده بود اما آماده شده بود تا هرکاری انجام دهد- به این معنی که اگر کلماتش کارساز نبودند از زور استفاده کند.
سطح بازیکنانی که به طبقه دهم رسیده بودند کاملاً مشخص بود. مشکل جمع شدن مجازات وجود داشت اما او بازیکن طبقه پایینی بود که نتوانسته بود به طبقه پانزدهم صعود کند. تا وقتی که ده نفر را جذب میکرد دیگر نگران مجازاتش نبود.
یا همه چیز اینطور باید پیش میرفت...
-ها...؟
چشمانش چرخید و به نظر میرسید که زمان کندتر حرکت میکند. ونیل قبل از اینکه بفهمد روی زمین پخش شده بود.
نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. مطمئن بود که اول خودش او را هل داده بود اما باید برای یک لحظه از حال رفته باشد.
وقتی به هوش آمد متوجه نگاه جمعیتی شد که به او خیره شده بودند.
نفس نفس زدن!
ونیل با تعجب از جایش بلند شد اما پاهایش از کار افتادند و دوباره روی زمین افتاد.
«چی شده؟»
«این یانگ ونیل نیست؟»
«یانگ ونیل؟»
«شرمساری مدرسه شمشیر یاقوت کبود. شنیدم که اخیرا مشکل ایجاد کرده پس چرا اینجاست؟»
«رئیس مدرسه شمشیر یاقوت برای خارجی ها حریص نیست؟ احتمالاً به عنوان مجازات بهش گفته که اونارو جذب کنه.»
«ولی چرا اینجوری روی زمینه؟»
«خب، از اون چیزی که من قبل تر دیدم...»
ونیل زمزمه های جمعیت را می شنید.
او خجالت میکشید که در نهایت جلوی همه این افراد به زمین افتاده بود.
ونیل قدرتش را در پاهایش جمع کرد و با احتیاط از جایش بلند شد. سپس شروع به گشتن دنبال یو وون کرد اما باید مدتی سپری شده باشد چون هیج جایی اورا نمیدید.
-لعنت بهش!
او مشتش را گره کرد.
ونیل از میان جمعیت عبور کرد و تمام تلاشش را میکرد تا با بهترین وضع ظاهر دیده شود. سرش را پایین انداخت و به سرعت از آنجا خارج شد. در ذهنش حقیقتی وجود داشت که رهایش نمیکرد.
-دفعه دیگه که همدیگه رو دیدیم...
خونخواهی چشمان ونیل را دربرگرفت.
***
ده روز گذشت.
بعد از رسیدن به طبقه دهم یو وون بدون استراحت به حرکت روی پاهای خود ادامه داد.
او به قلمرو رزمی علاقه داشت اما این مطمئناً یک مشکل بود. آنها هیچ روش خوبی برای حمل و نقل در اینجا نداشتند. هیچ جادوی پیشرفته یا موجودات جادویی وجود نداشت که جابه جا شدن را آسان تر کند. پس چاره ای جز دویدن روی پاهایش نداشت.
«خیلی دوره.»
ده روز. این مدت زمان کوتاهی نیست و در این زمان یو وون بیش از 4000 کیلومتر را پیموده بود. تمام مس...
کتابهای تصادفی


