فلسفه عجیب زندگی من و دوستم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از مرگ چه اتفاقی میوفته؟ این چیزیه که فقط افراد مرده میتونن دربارهش حرف بزنن. همین ندونستم هست که به ما دلیلی برای خوب زندگی کردن میده تا دیگه حسرتی نداشته باشیم.
ولی اگه نظر من رو بخواید، اگه بعد از مردن کلا داستانمون تموم بشه دیگه دلیلی هم برای این سبک زندگی بیدغدغه باقی نمیمونه مگه نه؟ چون هر چی نباشه بعد از مردن قراره به بهشت بریم. پس چرا ما هنوز زندهایم؟
همش به آدم میگن طوری زندگی کن که بعداً حسرتش رو نخوری. اما اگه از من بپرسی میگم این حرف رو افرادی میزنن که به آخرت و زندگی بعدی اعتقادی ندارن.
ولی چرا راه دوری بریم، اگه همین سوال رو از منی که لبهی ساختمون ایستادم و قصد پریدن دارم بپرسی، قراره که ناامیدت کنم و بگم: «نه، منم بهش اعتقاد ندارم.»
زیاد قضیه رو دراز نکنم فقط دیگه دلم نمیخواد به زندگی کنم، همین.
میپرسی که چرا نمیخوام زندگی کنم؟ شاید اولین موردی که به ذهنم برسه بیخبری و استرس شدیدم دربارهی آیندهی نامعلومم باشه ولی خب مطمئناً این دلیل اصلیم نیست.
اگه آدم میخواد خودش رو بکشه باید یه دلیل محکم و منطقی داشته باشه. یه چیز واقعی که بتونی بهش بسنده کنی و از کردهی خودت پشیمون نشی.
در حالی که سرم پر از این افکار ریز و درشت بود؛ خیلی ناگهانی حضور یه نفر رو پشت سرم و روی پشتبوم احساس کردم. جایی که انتظار داشتم در این موقع از روز خالی باشه و هیچکس بهش سر نزنه. اما جدا از این مسائل، اون فرد چهرهی آشنایی داشت.
با موهایی سیاه و بلند که تا کمرش ادامه داشتن و با جریان باد میرقصیدن، به من نگاه بیاهمیتی انداخت و پشت سرش درب پشتبوم رو بست. بعد در حالی که به درب تکیه میداد روی زمین نشست و برای کثیف نشدن دامنش، اون رو توی دستش بالا گرفت.
«هعی، پس قراره بمیری...»
«آره، همینطوره.»
«همم...»
کسی که الان داره با بیحوصلگی بهم جواب میده، دوست دوران کودکیم، سوزوکی آزوساست.
«تو که نمیخوای جلوی منو بگیری مگه نه؟»
«بستگی داره، میخوای جلوت رو بگیرم؟»
«نه دستت طلا، زحمت میشه.»
شاید از این مکالممون بهنظر بیاد که اون یه فرد خونسرد و بیرحمه ولی در واقع مسئله اینطوری نیست. اون فقط متوجه شده که من تصمیمم رو گرفتم و تلاش برای متوقف کردن من بیفایدهست.
اون واقعا از انجام کارهای بیفایده بدش میاد. آزوسا همیشه تلاش میکنه تا حتی کوچکترین و سادهترین کارهاش رو هم به موثرترین شکل ممکن انجام بده.
«میگم، چطوریه که اینقدر قویای؟»
اگه خود همیشگیم بودم، عمرا همچین سوالی رو میکردم ولی خب الان دیگه به جایی رسیدم که نیازی به خود داری نیست و چیزیم برای از دست دادن ندارم. هر چی نباشه بعد از این صحبتا قراره تبدیل به کُپه گوشت بشم پس تاجایی که میشه میخوام پیش برم.
«قوی؟ من؟ همم، تو آزادی تا کلمهی «قوی» رو برای هرچیزی که لازم میدونی استفاده کنی ولی اینکه به من اطلاقش کنی فکر نمیکنم زیاد درست باشه.»
«واقعا؟ آخه به چشم من اینطوری میای.»
«همم، خب باید بگم که بهتره از حالا زیاد به چشمهات اعتماد نکنی، چون اینطور که پیداست حقایق رو بهت نشون نمیدن.»
«از این روشی که قهوهایم کردی خوشم نیومد، بهتره همینجا تمومش کنیم.»
بذارید بهتون بگم، اون واقعا میتونه بدون ذرهای شوخی همچین حرفایی رو به آدم بزنه. اون این حرفا رو داره از تهِته قلبش میگه.
البته اگه از من بپرسید میگم اینم یکی از ویژگیهاشه. اون از کش دادن صحبتها و مکالمات خوشش نمیاد برای همینم بدون اینکه اضافهگویی بکنه، هر چی حرف دم دستش داره رو میکوبه توی صورتت.
البته نمیگم کاری که انجام میده درسته و همیشه دلم میخواست یه چیزی بگم ولی آیا ارزشش رو داشت که رابطمون رو بهخطر بندازم؟ مطمئناً نه.
«راستش منم از این جوابی که دادی خوشم نیومد. من راه دیگهای برای صحبت کردن بلد نیستم، نمیدونمم چطوری درستش کنم. پس از نگاهی میشه این حرفی که زدی رو مثل مسخره کردن لهجهی به فرد شهرستانی دونست که نمیتونه مثل تو فارسی سلیس حرف بزنه.
«آره، میفهمم چی میگی.»
«و بذار اینم اضافه کنم که هروقت اینطوری کوتاه جوابمو میدی، به احتمالا ۹۹.۹ درصد اصلا نفهمیدی چی گفتم. البته نه، الان که اینو گفتم مطمئن شدم که نفهمیدی چی گفتم، پس حرفم رو تصحیح میکنم و با اقتدار میگم که ۱۰۰ درصد مطمئنم نفهمیدی من چیگفتم. تو هروقت حس میکنی که نمیتونی خودت رو با بحث جلو بکشی اینطوری یه چیزی تفت میدی و میندازی وسط که تموم بشه و بره.
آم، واقعا؟ خب چیزه، بگذریم. از این طرفا؟
مطمئنم که اگه بخوام سر این مسائل باهاش دهن به دهن بشم تا فردا صبح همینطوری برام حرف میزنه و سخرانی میکنه، پس بهترین راه اینه که بهزور بحثو عوض کنم.
«همم، سوال سختی بود. یه لحظه بهم فرصت بده که بهش فکر کنم و جواب مناسبی بدم.»
این واقعا رفتار عجیبیه که تاحالا ازش ندیدم. اون معمولا خیلی ساده میتونه دلایلش رو بیان کنه و علاقهای هم به دروغ گفتن نداره. چون دروغ گفتن نیاز به فکر اضافه داره و زمان میخواد، پس سریعترین راه برای به نتیجه رسیدن گفتن حقیقته.
برای همینم هست که این وضعیت الانی بهنظرم خیلی عجیبه. من اون رو برای مدت خیلی زیادیه که میشناسم ولی تاحالا چنین اتفاقی نیوفتاده بود.
«همم، درسته. الان که وضعیت به اینجا رسیده نیازی نیست که مخفی نگهش دارم پس حقیقت رو بهت میگم. خب جواب سوالت خیلی سادهست، من دیدمت که داشتی اینطرفی میومدی.»
«منو دیدی؟»
«آره، تمام مدت داشتم نگاهت میکردم ولی از اونجایی که میدونستم دلت نمیخواد کسی مزاحم اون ناراحتی و وضعیت بدت بشه جلو نیومدم و چیزی نگفتم.»
«چقدر عجیب، فکر میکردم فرق خیلی صادقتری باشی.»
«مسئله همیشه سر صداقت نیست. من همیشه جو رو میخونم و بسته به موقعیت جواب میدم و عمل میکنم. البته میدونم تو من رو به چه چشمی میبینی و اینجاست که باید بگم: آدمها رو از روی ظاهرشون قضاوت نکنیم.»
عجب دروغ کلفتی. من به عمرم آدمی به بیخیالی این دختر ندیدم. تو کسی هستی که حتی وسط دعوا هم نمیتونی متوجه وضعیت بشی و همینطور روی آتیش بنزین میپاشی، حالا حرف از فهمیدن وضعیت میزنی؟
هنوز مثل روز یادمه که اون روز درومدی و به معلم گفتی:
«میشه بدونم چرا کلاهگیس گذاشتین؟ میفهمم که این روزا خیلیا برای زیبایی و فشن از کلاهگیس استفاده میکنن تا ظاهر جذابتری داشته باشن ولی با نگاه به چیزی که شما الان استفاده میکنید فکر نمیکنم قضیه به همین سادگیا باشه وگرنه چنین چیز مسخرهای رو انتخاب نمیکردین. آه، شاید شما از قصد دارین سوژهی خندهی بچهها رو فراهم میکنید تا بتونید ارتباط نزدیکتری باهاشون داشته باشین؟ واقعا کار پسندیدهایه و روح بزرگتون رو نشون میده ولی واقعا شاد کردن بچهها به مسخره شدن و فشار بعدش میارزه؟ درسته که پیروز شدین ولی به چه قیمتی؟»
یا حداقل اگه من بدوم چنین حرفایی رو نمیزدم.
البته چیزایی که آزوسا میگفت اشتباه نبودن چون اون معلم واقعا بهخاطر کلاهگیس مسخرهش بین باقی بچهها معروف بود ولی با اینحال هیچکس چیزی بهش نمیگفت.
«آره آره، حق با توئه.»
«همم، هنوزم بهنظر میرسه که حرفم رو باور نداری. هعی، قلبمو شکستی. فکر نمیکردم رابطمون اینقدر ناچیز باشه که سر مسئلهی کور بودنت بهم اعتماد نداشته باشی.»
«بروبابا، اتفاقا برعکسه. من تو رو از کف دستمم بهتر میشناسم برای همینه که نباید به حرفت اعتماد کنم.»
«پس یعنی از نظر احساسی و علاقی از یه آدم عادی فاصله داری.»
واقعا نمیخوام همچین حرفی رو از یه آدم غیرعادی مثل جنابعالی بشنوم!»
«داشتی می...
کتابهای تصادفی

