پادشاه ابعادی
قسمت: 101
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
کانگجون از زن پرسید: «تو کی هستی؟»
سپس زن با تمسخر لبخند زد و گفت: «دکایل. این نام رو به خاطرت بسپار چون قراره من اربابت باشم.»
دکایل؟ کانگجون بالاخره فهمید که شخصیت مقابلش کیست.
بدیهیست که او دکایل، ساحر سیاه یکی از اربابهای عالی تحت فرمان پادشاه شیطان دوم بود.
او از ظاهر شدن ناگهانی دکایل متعجب شد، اما کانگجون با قاطعیت گفت: «دکایل! من دنبالت بودم تا بکشمت ولی با پای خودت آزادانه اومدی اینجا؟!»
»هو هو هو! ای مردک! هنوز خطر این موقعیت رو نمیدونی. اینجا قلمرو منه. مهم نیست چقدر قدرتمندی، نمیتونی از اینجا خارج بشی.»
«چرت و پرته...»
حرف اضافی لازم نبود. کانگجون با عجله به سمت دکایل رفت. هرچند، یک جادوی ناشناخته کانگجون را گیر انداخت. این دیواری نامرئی بود به که کانگجون اجازه نمیداد به جایی که دکایل بود برسد.
«این چیه؟»
دیوار نامرئی حتی با اصابت شمشیرش هم نشکست. به وضوح آن یک دیوار جادویی بود.
«جریان آسمانی!»
در آن لحظه شکافی در دیوار ایجاد شد.
کار کرد.
این یک مهارت دفاعی جادویی بود، اما وقتی صحبت از شکستن دیوار جادویی میشد با ضربه تفاوتی نداشت.
«جریان آسمانی! جریان آسمانی!»
او دو بار دیگر از این مهارت استفاده کرد و دیوار مانند شیشه شکست.
«ا-این مسخرهست.»
دکایل گیج به نظر میرسید. او هرگز تصور نمیکرد که کانگجون بتواند دیوارش را بشکند. کانگجون نیشش تا بناگوش باز شد. او پس از بهدست آوردن مهارت سبک شمشیر خونین آسمانی که میتوانست حملات جادویی را بشکند، نیازی به ترس از مبارزه با ساحرهها نداشت.
کانگجون از میان نامیراها هجوم برد و بلافاصله گردن دکایل را برید. سر دکایل روی زمین افتاد.
چطوری اینقدر راحت بود؟
کانگجون از وضعیت مات و مبهوت ماند. فکر نمیکرد که بتواند با بریدن سر دکایل او را بکشد چرا که او همچنان یک ارباب عالی بود.
با این حال او با سر بریده شدهاش درمانده بود و کاری نمیکرد.
مطمئنا نباید اینطور باشه مگه نه؟
شکی وجود نداشت.
حتی یک قطره خون از بدنش بیرون نمیآمد. علاوه بر این، دو چشم روی صورتش به کانگجون خیره شده بودند.
«تو نمردی؟»
کانگجون دوباره سرش را تکان داد و بدن و سر دکایل را در هم کوبید.
سپس بدن او در دود پراکنده شد.
چی؟ تجربه من زیاد نشد!
کانگجون میدانست که دکایلی همین الان مرده یک کلون است. نه، این بیشتر شبیه یک توهم بود تا یک کلون.
یک کلون برخی از تجربیات و موارد را حذف میکرد.
دکایل در فضایی تقریباً 30 متری دوباره ظاهر شد. او نیشخندی زد و کانگجون را به تمسخر گرفت: «بیفایدهست. تسلیم شو و به من بپیوند!»
نوری تاریک از پیشانیاش درخشید.
همان لحظه اتفاقی عجیب افتاد.
نور سیاه دکایل در یک لحظه گسترانیده شد و منطقه را پوشاند. کانگجون به فضایی منتقل شد که چهره غولپیکر زن به او خیره شده بود.
دو چشم او طوری میدرخشیدند که او را به یاد خورشید میانداخت. فقط نگاه کردنش باعث شد کانگجون از ترس نفسش بند بیاید.
«لوکان! تسلیم شو. من ارباب تو هستم.» او مانند یک الهه صدای شگفت انگیزی داشت.
ظاهری که هیبت و ترس را از خود منتشر میکرد. هر کسی در این موقعیت قرار میگرفت جلویش به زانو میافتاد. با این حال، چشمان کانگجون لرزید و خودش کنترل کرد.
«دست از چرت و پرت گفتنات بکش و خودت رو مقابلم...
کتابهای تصادفی

