پادشاه ابعادی
قسمت: 93
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 93: اراده جنگ (2)
کانگ جون از هکسیا پرسید.
«یعنی قوی شدن بالای من اینقدر اذیتت میکنه؟»
«مگه نمیبینی حالم خوب نیست! داری به چی نگاه میکنی؟»
«دقیقا سوال منم همینه.»
هکسیا دود سیگار را بیرون داد و به کانگ جون نگاه کرد.
«آره. خیلی اذیتم میکنه.»
«فقط یه بار شکست نخوردم که، دو بار خوردم. پس چیش اذیت کنندهست؟»
«من بیشتر از بیست بار شکست خوردم. دقیقتر بخوام بگم بیست و چهار بار تلاش کردم تا تونستم به سطح چهار برسونمش.»
«.....!»
کانگ جون فکر میکرد اشتباه شنیده. بیست و چهار بار تلاش برای رسیدن به سطح چهار؟
«این یعنی بیست و سه بار شکست خوردی؟»
«دقیقاً، و همچین چیزی خیلی نادره. معمولا مردم با ده بار تلاش به سطح چهارم میرسن. هیچکس به بدشانسی من نیست. اونوقت تو اومدی میگی فقط سه بار امتحان کردی؟»
هکسیا با نگاه نفرت آمیزی به کانگ جون خیره شد و کانگ جون فقط شانه بالا انداخت.
«خودت نگاه کن، فکر کن جامون عوض میشد. تو با بدبختی تازه بار بیست و چهارم موفق شده بودی در حالی که من فقط سه بار تلاش کرده بودم. اونوقت چیکار میکردی؟»
«از عصبانیت منفجر میشدم.»
«آره. تازه من مثل تو بال آشوب ندارم. بال افسونو دارم. قدرت این بال فقط با گوهر افسون پر میشه که به دست آوردنش خیلی سخته چون تاجرا مقدار زیادشو نمیارن.»
کانگ جون فقط با شنیدن این حرفها افسرده شد. اینکه گوهر افسون پیدا نمیشد به کنار، اگر مانند هکسیا بیست و سه بار شکست خورده بود از عصبانیت بالهایش را پاره میکرد.
اگر در آن موقعیت بود ممکن بود واقعا همین کار را بکند. هکسیا خیلی آشفته به نظر میرسید.
هکسیا سپس با حالت رنجیدهای به کانگ چون گفت.
«سطح پنجم حتی بدتر هم هست. تا الان سی و شش بار امتحان کردم و هنوز موفق نشدم.»
«سی و شش بار!»
دهان کانگ جون از تعجب باز ماند. هکسیا با تلخی خندید.
«من دیگه عملاً تسلیم شدم. قدرت بالارو پر کردم ولی دیگه امتحان نکردم ارتقاش بدم. برای همین دنبال قلبم.»
«قلبو میخوای چیکار؟»
«قلب احتمال موفق بودن ارتقا رو افزایش میده.»
واقعا قلب اربابها چنین کاربردی داشت؟
«جدی اینطوریه؟»
«قبلا خیلی میشنیدم اینطوریه ولی باور نمیکردم. ولی خب، همین اخیراً یکی از فرماندههایی که میشناختم موفق شده به سطح پنج برسه. شنیدم یه قلب و 1000 تا سنگ ماه خرجش کرده.»
«پس قلب و سنگ ماههارو قربانی ارتقا کرده.»
«درسته. من سنگ ماه کافی جمع کردم. فقط یه قلب لازم دارم.»
به نظر میرسید هکسیا واقعاً چنین چیزی را باور کرده باشد. کانگ جون هاج و واج مانده بود.
«حالا واقعا جواب میده؟»
توی بازیها، انواع امکانات و معجونها برای افزایش شانس موفقیت ارتقا پیدا میشد.
با این حال، چیزی که هکسیا میگفت ممکن بود فقط سوءتفاهم باشد و ربطی به افزایش شانس موفقیت ارتقای بالها نداشته باشد.
شاید تمام اینها اتفاقی باشد.
اما کانگ جون حتی در این صورت هم نمیتوانست حرفهای هکسیا را نادیده بگیرد.
اگر حرفهای هکسیا حقیقت داشت، کانگ جون سراغ جمعآوری سنگ ماههای بیشتر میرفت.
هکسیا به کانگ جون خیره شد.
«لوکان! شاید اینقدر خوششانس باشی که بتونی برام یه قلب پیدا کنی. اگه برام بیاریش، اونوقت جدی به پیشنهادت فکر میکنم.»
«واقعا؟»
هکسیا با لحنی جدی پاسخ داد،
«باید یه قلب پاک باشه که تا حالا روی مهارتی سوار نشده. فقط اینطوری جواب میده.»
چشمان کانگ جون از تعجب گشاد شد.
طبق چیزی که هکسیا گفت، اگر برایش قلب پیدا میکرد او هم به خاندانش میپیوست.
هرچند باید قلبی پاک که تا به حال روی مهارتی سوار نشده پیدا میکرد.
البته حتی اگر اینطور نبود هم امکان نداشت از قلبهای خودش که روی مهارتهایش سوار کرده مایه بگذارد.
چون در این صورت قدرت مهارتهای خودش هم تا حد زیادی کاهش پیدا میکرد و امکان نداشت بتواند با این وضع به میدان برد خونین برود.
«هکسیا، من برات یه قلب پیدا میکنم. ولی قولی که دادیو فراموش نکن.»
«معلومه که نمیکنم.»
هکسیا موهایش را کنار زد و خندید. با این...