کوتاهنویسه
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پیر زنی با موهای ژولیده و نقره ای و لباس های بلند قرمز روی صندلی چوبی نشسته بود و آرام تاب میخورد.
چشمان مشکی اش کم سو شده بود اما همچنان تلاش میکرد تا مطالب دفترچه ی قدیمی روی پایش را بخواند.
جلدش پاره شده بود ولی کاملا تمیز و پاک بود، پیر زن هر روز دستمالی بدست میگرفت و دفترچه را پاک میکرد.
قطرات اشک از چشمانش جاری شد.
پیتر من دیگر توانایی خواندن خاطراتمان را ندارم. امیدوارم مرا ببخشی که نتوانستم تا روز مرگم خاطراتت را همراهی کنم.
پیر زن همچنان اشک میریخت و زیر لب خاطراتش را زمزمه میکرد.
آن روز در شهر تنه مردی به بدنم برخورد کرد و روی زمین افتادم، مرد آشفته و پریشان بود. او به سرعت خم شد و دستانم را گرفت.
دستانش بزرگ و گرم بود و به وجودم گرما میبخشید
به این که فکر میکردم گونه هایم سرخ شد، مرد ساده لوح اما، فکر میکرد این آسیب ناشی از برخوردش با من است.
با مهربانی و قیافه ای شرمسار دستم را کشید و کمک کرد تا روی پاهایم بایستم
او با صدای عمیق و رسایش مرا صدا زد:
خانم جوان، حال شما خوب است؟!
نگرانی در صدایش مشخص بود، لبخندی زدم و آرام به سمتش سر تکان دادم.
آن روز برای اولین بار همدیگر را دیدیم، درست میگویم پیتر؟!
پیر زن دفترچه را نوازش کرد
همان روز بود که عاشق تو شدم. گونه های پیرزن سرخ شدند، انگار برگشته بود به زمانی که دست بزرگ مرد را گرفت وبه کمک آن بلند شد.
او به زمزمه کردن ادامه داد:
از آن روز چندین بار به دنبال تو در شهر آمدم و سراغت را از دکان ها و عبوری ها پرسیدم.
به جایی رسیده بود که دکان داران میدانستند چرا پیش آن ها میرفتم.
فکرشان این بود : دختر شیفته دوباره به بازار آمده است
بالاخره یک روز دوباره تو را دیدم.
کتاب فروشی بازار ارثیه پدری پیتر بود. او با سخت کوشی در آنجا کار میکرد و گهگاهی خودش هم کتاب مینوشت.
از آن روز هر روز به بهانه خواندن کتاب به غرفه ات میامدم، از نظر تو دختر بی حیایی نبودم درست میگویم پیتر؟!
پیر زن اشک های روی گونه هایش را پاک کرد.
قبلا تو بودی که گونه هایم را پاک میکردی. اما چه فایده ک تو به اندازه ی من وفادار نبودی بی وفا.
من هر روز به یادت بودم و خواهم بود تو چطور این روز ها را میگذرانی؟!
آیا از آسمان مرا نگاه میکنی؟ یا مرا فراموش کرده ای.
کتابهای تصادفی