ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 10- چرا اون فرار نمیکرد؟(1)
برف از خون قرمز شده بود، و هوای سرد پر شده بود از بوی بد خون و گندیدگی.
روان چیوچیو در پاهایش احساس ضعف کرد. مضطرب کیف پوست حیوانی را فشرد و سرش را بالا گرفت تا گرگ شیطانیای را که ناگهان در کنار غار ظاهر شده بود ببیند.
آن گرگ شیطانی غرق در خون بود. فرم حیوانیاش بزرگ بود. حتی با وجود اینکه خم شده بود، نزدیک به سه متر قد داشت. با بدنش ورودی کوچک غار را مسدود کرد. روان چیوچیو مجبور بود سرش را عقب ببرد تا تمام بدنش را بتواند ببیند.
بدنش زخمی بود...
زخمهای منحوس ریز و درشتی روی کمرش وجود داشت. روی بعضی از زخمها پینه بسته بودند و بعضی دیگر بسیار تازه به نظر میرسیدند و خون از آنها چکه میکرد. خون، خز پشتش را به تکههای سیاه ناخوشایندی تبدیل کرده بود.
پنجههای جلویی گرگ غول پیکر در اعماق برف فرو رفته بود، و پای چپ پشتیاش به یک استخوان برهنه منتهی میشد. خون و چرک از آن میچکید.
لبهای روان چیویو میلرزید. به گرگ غول پیکر که در پنج متریاش بود نگاه کرد. بسیار خشمگین بود و دندانهایش را نشان میداد. غرش آرامی بیرون داد که پر از هشدار بود.
با شنیدن این غرش آرام فهمید این همان غرشی است که پیشتر در جنگل شنیده بود، روان چیوچیو بلافاصله تشخیص داد این گرگ غول پیکر، که زخم عمیقی از سمت چپ پیشانی تا زیر پلک راستش کشیده شده، شوهرش بود.
شوهر گرگاش...
کتابهای تصادفی
