فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 745

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۷۴۵: پیروزی و شکست (قسمت ۳)

حدود پنج دقیقه پس از آن بود که لیلیث شگفت‌انگیزترین ارگاسم زندگی‌اش را تجربه کرده بود، ارگاسمی که بیشتر از آنچه که تا بهحال احساس کرده بود، به او لذت می‌داد. با اینحال، از قضا، همان ارگاسم چیزی بود که او را بیش از همه رنج می‌داد و او را به حدی شکنجه ‌داد که حتی نمی‌توانست با وضوح به وجود خودش فکر کند.

اتاق تاریک که با نور طبیعی مهتاب و ستارگان کمنور شده بود، به جز با صدای نفسنفس زدن سنگین مرد و نفس کشیدن آرامتر زن، ساکت بود.

لیلیث درحالیکه دهانش را بسته بود، صورت و چشمانش را با ساعد راستش پوشاند. در کنار او، بای زهمین مانند سگ نفسنفس می‌زد و با دندانهای به هم ساییده به سقف نگاه می‌کرد. اندام تناسلیاش از همیشه سخت‌تر بود، به طوری که سر اندام مردانه‌اش شروع به تبدیل شدن به رنگ بنفش وحشتناکی کرد!

«بگو، لیلیث…»

«…»

«تو فکر نمی‌کنی که باید.... میدونی.»

«…»

بای زه‌مین چندینبار سعی کرد با لیلیث حرف بزند اما او پاسخی نداد.

اگر نه به خاطر این واقعیت که او می‌دانست که به دلیل حرکت گاهگاهی بدن هنوز لرزانش بیدار است، بای زهمین ممکن بود فکر کند که بعد از اینکه او را به اوج رسانده بود غش کرده است، زیرا از آن زمان به بعد او یک کلمه هم دوباره حرف نزده بود.

بای زهمین چنان در رنج بود که انگار در این لحظه به آخرین طبقه جهنم پرتاب شده بود.

بوی طبیعی برانگیختگی ساکیباس وحشتناک بود، چیزی که بای زهمین تا امروز آن را نمی‌دانست. مایعات بدن لیلیث با داروهای تقویت جنسی تفاوتی نداشت، و با توجه به اینکه او عطر خود را در تمام اتاق بسته پخش می‌کرد، تنها می‌توان تصور کرد که رنج بای زهمین چقدر بزرگ بود.

با اینحال، اگر همه موارد ذکر شده بود، بای زهمین ممکن است آنقدر رنج نبرده باشد. مشکل واقعی زمانی شروع شد که لیلیث به اوج لذت رسید.

او هنوز می‌توانست به یاد بیاورد که اوج او چقدر قدرتمند بود. لیلیث در آن لحظه به معنای واقعی کلمه به یک فواره تبدیل شده بود. پاهایش به تخت چسبیده بود، باسن و پشتش قوسدار بود و سرش درحالیکه بدن بای زهمین را خیس می‌کرد، از بالا حمایت می‌کرد. خوشبختانه برای بای زهمین، فقط نیمه پایینی او رنج می‌برد و حتی یک قطره به بدنش نرسید وگرنه در حالحاضر دچار مشکل جدی می‌شد.

بوی داخل اتاق بوی سکس بود، شکی نبود که آن بوی زشت را حتی یک فرد بیتجربه هم نمی‌توانست اشتباه کند. با اینحال، برخلاف بوی سکس معمولی، این یکی بسیار شیرینتر و وسوسهانگیزتر بود. به جز اینکه بای زه‌مین این را نمی‌دانست. زیرا در گذشته هرگز به چنین موقعیتهایی نزدیک نشده بود.

تنها پس از پنج دقیقه از ارضا شدن لیلیث بود که لرزش بدنش شروع به آرام شدن کرد. ارگاسم او تا چه حد قدرتمند بوده است. با اینحال، پنج دقیقه گذشته بود و او حتی یک کلمه حرف نزده بود و به‌سختی در موقعیت خود حرکت می‌کرد، زیرا پس از اتمام کار ضعیف شده و افتاده بود.

این بدان معناست که بای زهمین برای چند دقیقه در معرض یک ماده مقوی قرار گرفته است و بدتر از همه، او نمی‌تواند با مهارت دستکاری خون جلوی این اثر را بگیرد!

«تو…. انتقام کاری که با من کردی رو ازت می‌گیرم.»

صدای لیلیث در وسط اتاقِ تقریباً کاملاً ساکت پیچید.

چشمان بای زهمین با شنیدن صحبتهایش برق زد و پنهانی خیالش راحت شد که علیرغم محتوای کلامش اصلاً عصبانی بهنظر نمی‌رسید، در واقع نرمی و آرامشی در صدایش وجود داشت که ناامیدیهایی را که سالها با او باقی‌مانده بود، ابراز کرد.

بای زهمین علیرغم شرایطش مثل خوکی بود که از آب گرم نمی‌ترسید و با غرور گفت: «تو شکست خوردی، من بردم. نهتنها توانستم تو رو در کمتر از زمان توافق شده به اوج برسونم، بلکه مجبورت کردم من رو بابایی (ددی) صدا کنی.

بیا لیلیث کوچولوی من، چرا چند بار دیگه من رو بابا صدا نمی‌کنی؟»

لیلیث قهقههای زد و بهآرامی بازویی که صورتش را پوشانده بود پایین آورد و برای اولینبار در بیش از ده دقیقه گذشته، به بای زهمین نگاه کرد.

«چی....» بای زهمین ناخودآگاه کمی پشیمان شد زیرا چشمان سیاهش با چشمان لیلیث برخورد کرد.

چشمان یاقوتی رنگ لیلیث همیشه به بای زهمین احساس مهربانی و پختگی می‌داد، مملو از جذابیت و غرور بود که هر بار که به آنها نگاه می‌کرد احساس گرما می‌کرد. با اینحال، چشمان او در این لحظه مانند چشمان یک شیطان جنسی واقعی از افسانههای بشری بود.

«چشمات... چشمات چرا این جوری شدن؟»

چشمان قرمز لیلیث به.نظر می‌درخشیدند... نه، به‌نظر نمی‌درخشیدند، به معنای واقعی کلمه در وسط تاریکی می‌درخشیدند! آن درخشش قرمز آنقدر قوی بود که بای زهمین تقریباً از ترس، جان خود را از دست داد و غافلگیر شد، اما شگفت‌انگیزترین چیز این بود که حتی در آن زمان هم اندام او اصلاً ضعیف نشد!

<...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی