جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 743
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۷۴۳: پیروزی و شکست (قسمت ۱)
اولین کاری که بای زِهمین انجام داد کاری بود که مردان معمولاً در ابتدا آن را انجام نمیدادند. او به جای اینکه فوراً به سمت سینهها بشتابد، به جای لمس آن دو گنج زیبا و نرم درحالیکه وزن بدنش را روی دو دستش گذاشته بود، به جلو خم شد و صورتش را در گردن لیلیث فروبرد.
لیلیث احساس کرد که نفس او با ملایمت پوستش را نوازش میکند، اما کار بعدی بای زهمین لرزهای در بدنش ایجاد کرد.
بای زهمین پس از غرق شدن در عطر بدن لیلیث که مانند بوی گل رز بود، لبانش را به پوست زیبای لیلیث چسباند و با دقت و ظرافت بوسهای کوچک در سمت چپ گردن قو مانند او کاشت.
بدن لیلیث احتمالاً به دلیل تعجب کمی تکان خورد. بای زهمین میدانست که یک بوسه ساده هیچ تأثیری نخواهد داشت... اما او واقعاً مشتاق بود که ببیند بعد از چند دقیقه چه اتفاقی میافتد.
یک، دو، سه... بای زهمین بوسههای ظریف و کوچک و بلندی بر گردن لیلیث کاشت، اما بوسهها سریع نبودند، او وقت میگذاشت و دو-سه ثانیه بین هر بوسهاش صبر میکرد. از بالا سمت چپ به وسط و سپس حرکت به سمت پایین به ناحیه ترقوه، قبل از حرکت به سمت راست و همان بوسهها را تکرار کرد.
پس از پنج دقیقه، بای زهمین یک مرحله کوچک اما نه کماهمیت دیگر را اضافه کرد.
دستانش که وزن بدنش را تحمل میکردند به سمت پایین حرکت کردند و در یک لحظه از دید لیلیث ناپدید شدند. او متوجه شد که بدنش را با عضلات ساق پا و لگنش نگه میدارد، اما وقت زیادی برای فکر کردن نداشت زیرا بهزودی متوجه شد که او میخواهد با دستانش چه کند.
«ممم.»
با شنیدن صدای کوچکی شبیه به میو ضعیف یک بچه گربه، حرکات بای زهمین برای کسری از ثانیه متوقف شد. صدا بهقدری کم بود که حتی قویترین تکاملدهنده روح هم میتوانست آن را بهراحتی از دست بدهد، اما با توجه به اینکه شب به طور خاصی ساکت بود و او در حال کاشتن بوسههای کوچک روی گردن آن بچه گربه بود، صدا را شتید.
لیلیث فکر کرد صدای او شنیده نشده است، پس مخفیانه دندانهایش را به هم فشار داد و چیزی نگفت. در واقع، ذهن او کمکم داشت شروع به تیره شدن میکرد، بنابراین جزئیات کمی وجود داشت که بهآرامی نادیده گرفته میشدند.
او حتی قبل از شروع همهی اینها کاملاً تحریک شده بود. با اینحال، بوسههای کوچک بای زهمین مانند افزودن سوخت به آتش بود. اما وقتی شروع به نوازش پاهای او با نوک انگشتانش کرد، طوری که انگار میترسید آنها را خیلی محکم لمس کند و به او صدمه بزند، لیلیث احساس کرد که لرزی در ناحیه بین پاهایش جاری شده است، بنابراین او نمیتوانست خودداری کند و آن صدای بچه گربهای از حنجرهاش به بیرون رسید.
همزمان که بای زهمین با نوک انگشتانش مثل پَر شروع به نوازش ملایم و با ظرافت قسمتهای بالایی و بیرونی رانهای لیلیث کرد، بدن خود را به سمت پایینتر حرکت داد، و بر هر سانت از پوست لیلیث بوسه میزد.
صدای ملحفهها هنگام حرکاتش، با صدایی که لبهایش هر بار با پوست او برخورد میکردند، همراه بود. یک دقیقه بعد بای زهمین به بالای سینه او رسید و لحظهای مکث کرد تا از چنین اثر هنری شگفتانگیزی قدردانی کند.
لیلیث فکر کرد که بای زهمین بالاخره قرار است به یکی از نقاط حساس او توجه کند و ناخودآگاه بالاتنهاش را کمی بلند کرد تا سینه چپش را به او نشان دهد. چشمان بای زهمین هنگام نگاه کردن به آن سینه جذاب با نوک صورتیاش، در آتش شدیدی میسوخت و او را وسوسه میکرد که زبانش را بیرون بیاورد. او بهراحتی می توانست آن را به.دست بیاورد، اما درنگ کرد. ق...
کتابهای تصادفی


