جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 567
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 567 - اگر تناسخ نشد پس پیوند شد!
بای زهمین با دقت به نیزه طلایی که در دست راستش بود خیره شد.
این سلاح در حالی که از شکاف فضایی که برعکس "دروازه کازموس " توسط نژاد آشوراها باز شده بود، پدیدار شد و جان او را نجات داد. آن شبیه یک بریدگی فضایی بود که پس از تخریب خود فضا حاصل میشود. حتی اگر بای زهمین نمیدانست صاحب واقعی این نیزه کیست، او حتما باید یک متحد میبود. وگرنه هیچ راهی وجود نداشت که یک غریبه تصادفی تصمیم بگیرد جانش را نجات دهد فقط به این دلیل که آن روز حس و حالش خوب بوده است.
در مورد این که چرا این نیزه یک جنگ افزار روح است... در حالی که بای زهمین کاملاً مطمئن نبود، فقط بر اساس کلمه "روح" میتوانست به یکی دو نتیجه برسد.
اما بزرگترین سوالی که در ذهن بای زهمین جریان داشت آن بود که صاحب واقعی نیزه طلایی که در دستان او بود چه کسی است؟
در حالی که بای زهمین در افکار خود غرق شده بود، صدای لیلیث را در کنارش شنید:
«پس واقعا تو اون رو در خودت داشتی.»
«ها؟» بای زهمین برگشت و با تعجب به او نگاه کرد. «منظورت چیه؟»
لیلیث جوابی نداد و در عوض با چشمانی که دائماً از احساساتی پیچیده برق میزدند به نیزه طلایی خیره شد.
بر خلاف بای زهمین، لیلیث به خوبی میدانست که آن نیزه متعلق به چه کسی است و علاوه بر این بخشی از گذشته آن را میدانست. بای زهمین نمیدانست، اما لیلیث کاملاً آگاه بود که موجودهای بیشماری، از موجودات پایینتر گرفته تا موجودات برتر، با کمی دانش در رابطه با سلاحی که بای زهمین در دست دارد، حاضر بودند تمام دنیاها را برای دستیابی به آن نابود کنند.
«ممکنه که...؟» لیلیث در حالی که با انگشت اشارهاش به نیزه طلایی اشاره میکرد، سوال کرد و صورتش را بلند کرد تا به بای زهمین نگاه کند.
«... آره حتما.» بای زهمین با وجود تردیدهایی که بر دلش سنگینی میکردند، به راحتی سر تکان داد.
این نبود که فکر میکرد لیلیث اسلحه را به سرقت میبرد، بلکه بای زهمین از حرفهای قبلی او و همچنین رفتار کمی عجیب فعلیاش متوجه شد که شاید لیلیث از تاریخچه نیزه طلایی چیزی میدانست. لیلیث حتی ممکن بود با این نیزه به نوعی ارتباط داشته باشد.
هنگامی که دست راست باریک لیلیث مستقیماً با نیزه طلایی تماس پیدا کرد، سردی مواد ناآشنا مستقیماً به مغز او منتقل شد. به دلیل آثار جادویی که به نظر میرسید تمام قدرت خود را از دست دادهاند و به راحتی میتوان آن را در دست گرفت سطح نیزه ناهموار بود، اما لیلیث متوجه شد که اگرچه این همان نابودی آسمان در حال سقوط بود که شبح گرگ آسمانی سیریوس از آن استفاده کرده بود و با آن قدرتمندترین موجودات برتر در کل جهان را به وحشت انداخته بود، اما در عین حال واقعاً نمیتوانست گفت که همان سلاح است.
«...چرا اینقدر ضعیف نشون میده؟» در حالی که برقی از سردرگمی در چشمان قرمز لیلیث میدرخشید زمزمه کرد.
او با دقت به نقشهای جادویی نگاه کرد و پس از چند ثانیه به یاد آورد که وقتی روح گرگ آسمانی سیریوس این سلاح را در دست گرفت، نیزه طلایی، درخششی کم رنگ سرخ رنگی آن را احاطه کرده بود و نقشهای جادویی روی سطح آن نوری شوم منتشر میکردند. نور قرمز که به تیرگی خون میدرخشید.
اما اکنون، بهجز رنگ موادی که برای ساخت آن استفاده شده بود، نقشهای جادویی خالی از جادو و همچنین شکل اسلحه، این نابودی آسمان در حال سقوط اصلاً شبیه آن سلاح الهی نبود که قادر به شکستن فضا به هزاران تکه و حرکت به سرعتی که هر هشت موجود برتر در جهان را گیج کند، باشد.
لیلیث سعی کرد سوابق اسلحه را بخواند اما در کمال تعجب او هیچ پیامی در شبکیه چشم او وجود پیدا نکرد. این واقعه بسیار نادر بود، زیرا تا زمانی که موجودی آن را میخواست، ثبت روح همیشه سوابقی را نش...
کتابهای تصادفی

