جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 309
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۰۹ – سرگذشت شانگوان بینگ شو
با گوش دادن به سرگذشت شانگوان بینگ شو، به ازای هر جملهای که از لب های شانگوان خارج میشد، به غوغای درون قلب بایزهمین افزوده میشد.
«بعد از اینکه به دنیا اومدم، زندگی من به عنوان دختر مردی که بالا ترین قدرت و اقتدار رو در تمام چین داشت، اصلا آسون و درخشان نبود.» شانگوان با نیشخند تلخی ادامه داد: «تنها چیزی که اون مرد به من داد نام خانوادگیش بود، این تنها چیزی بود که من داشتم، من و مادرم به دستور همسر اون تفاله، بلافاصله به اون طرف منطقه مرکزی پکن فرستاده شدیم، من عملا بدون والدین بزرگ شدم.»
از آنجایی که دولت مرکزی بین منطقه چیانگ پینگ و مناطق اطراف واقع شده بود، اگر مادر شانگوان هنوز زنده باشد، احتمالا باید در اطراف آن منطقه باشد.
«البته، درسته که من و مادرم مثل یه تیکه آشغال دور انداخته شده بودیم، اما در هر صورت شوانیوان بینگشو بدون توجه به اینکه یه حر&ومز&اده بود یا نه هنوز هم دختر شوانیوان ونتیان بود.» شانگوان با خونسردی ادامه داد: «بنابراین زیاد بودن آدم هایی با موقعیت اجتماعی بالا که سعی میکردند به من لطف کنن اما با مادرم جوری رفتار میکردن که انگار اون یک ف&اح&شه پستِ قدرت طلبه، درحالی که همچین چیزی واقعیت نداشت.»
«گور بابای عشق» بایزهمین نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
شانگوان بینگشو با لبخند ملایمی سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت: «وقتی که بچه بودم طبیعتاً همه اینها رو نمیفهمیدم، اما وقتی بالاخره به سنی رسیدم که متوجه شدم مادرم چقدر داره عذاب میکشه، نفرت توی قلبم نسبت به مردی به نام شوانیوان ونتیان به حدی رسید که حتی با فکر کردن به اسمش سینه ام درد میگرفت.»
درآخر صدای شانگوان نسبت به پدرش، مردی که او را طوری رها کرد که انگار هیچ ارزشی ندارد، بی تفاوت بود و ناراحت یا سرشار از تنفر به نظر نمی رسید.
«همون موقع ها بود که نگاه همه مردهای اطرافم نسبت به من تغییر کرد، حتی یکی از بهترین دوستام.» شانگوان که گویی درخاطرات گذشته خود غوطه ور شده بود گفت: «به تدریج وضعیت سلامتی مادرم شروع به وخیم تر شدن کرد چون اون همیشه سخت کار میکرد تا من تو زندگی احساس کمبود نکنم… درسته که من دختر رئیس جمهور چین بودم اما من و مادرم هیچوقت هیچ چیزی از اون مرد دریافت نکردیم چون که همسرش همیشه مطمئن میشد که کمک زیادی به ما نشه بنابراین خانواده ما متشکل بود از یه دختر کوچولوی ضعیف و زنی که چاره ای جز قوی شدن نداشت.»
شانگوان بینگ شو با سردی خفیفی در صدایش ادامه داد: « حتی وقتی بعضیا مثل خانواده یوجین یا خانواده چنهه میخواستن که به ما کمک کنن، مادرم کمک اون ها رو قبول نمیکرد. اون میخواست که به همه ثابت کنه زن ها هم میتونن بدون وابستگی به هیچ مردی روی پای خودشون بایستن…و موفقم شد، اون من رو به خوبی بزرگ کرد.»
شانگوان نه تنها فوقالعاده زیبا بود، رفتارش، حرکاتش، هر حرکتی که انجام میداد، ظرافتی که با آن سر میز رفتار میکرد، شخصیتش، هوش فوقالعادهاش، ظرفیت او برای درک و سازگاری، قدرت و غیره... همه چیز عالی بود.
در واقع، اگر بای زهمین زنی با استعداد هیولاوار مانند لیلیث را نمی شناخت، بدون شک باید شانگوان را با استعدادترین زنی که در تمام عمرش دیده بود، می نامید.
«با توجه به وضعیت فعلی تو باید بگم شایستگی کاری که مادرت انجام داده کمتر از یک اثر هنری نیست.» بای زهمین آهی کشید و با تمجیدی از صمیم قلب گفت:« در نهایت مادرت ثابت کرد که زن ها به هیچ عنوان کم تر از مرد ها نیستن.»
«ممنون.» شانگوان لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «اما با وجود اینکه مادرم توی رسیدن به هدفش موفق شد، هرگز حتی یک توجه ساده از طرف شخصی که واقعاً عاشقش بود دریافت نکرد. در نهایت مادرم همیشه برای من و در کنار من به سادگی مانند یک پوسته تو خالی زندگی کرد.»
عشق، ی...
کتابهای تصادفی


