فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 288

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۸۸ – الهه‌ی یخ اسکادی (قسمت ۲-آخرین)

سوالِ لیلیث، بای زه‌مین را متعجب کرد. هرچه نباشد، این تغییر خیلی ناگهانی بود.

آنها داشتند در مورد اراده‌ی جهان، قلمروهای بالاتر، وجود برتر و غیره صحبت می‌کردند ... ستارگانِ آسمان چگونه قرار بود در اینجا وارد تصویر شوند؟

بای زه‌مین با خودش تصور کرد که شاید لیلیث دیگر نمی‌خواهد در این مورد صحبت کند و تصمیم گرفت به این انتخاب، احترام بگذارد. به هر حال، از دیدگاه او، این گفتگو بسیار ارزشمند بود. او نه تنها چیزهای مختلفی یاد گرفته بود و این چیزها می توانست او را برای آینده آماده کنند، بلکه اطلاعات زیادی در مورد زنِ مقابلش کسب کرده بود.

این که از مرحله‌ی دانستنِ نامِ او به دانستنِ سن و دستاوردهای لیلیث رسیده بود، در حال حاضر برایش کافی بود. در آینده، این دونفر احتمالا زمان زیادی برای آشنایی با یکدیگر پیدا می‌کردند.

«ستاره ها، هوووم...» بای زه‌مین به آسمانِ دورِ بالای سرش نگاه کرد که تا جایی که چشم می‌توانست ببیند، امتداد یافته بود. لبخندی نوستالژیک به طور طبیعی روی صورتش متولد شد: «در این مورد، یهو یاد اتفاقی افتادم که وقتی بچه بودم برام افتاده.»

«اوه؟» لیلیث با کمی کنجکاوی به او نگاه کرد.

«فکر می‌کنم اون موقع ۶ یا ۷ ساله بودم، صادقانه بگم، این خاطره رو خیلی واضح به خاطر نمی‌آرم. به هر حال، یه روز در تعطیلات تابستونی بود و من و خونوادم به اطرافِ شانگهای رفته بودیم. ما یه هفته ی کامل اونجا کمپ زدیم.» نفسی کشید و ادامه داد: «اون موقع خواهر کوچیکم مِنگ کی هنوز عضوِ خونواده‌مون نشده بود، چون پدر و مادرم سالها بعد اون رو به فرزندی گرفتن. پس اون موقع فقط من و مامان و بابام بودیم.»

«چون خیلی از شهر دور بودیم، آلودگیِ نوری خیلی کم بود و نورِ ستاره ها خیلی واضح و قابل مشاهده بود. ولی من اون شب یه چیزی دیدم که من رو حسابی به وحشت انداخت.»

لیلیث چشمانش را ریز کرد و با دقت منتظر ادامه ی این خاطره ماند. ناخودآگاه احساس می‌کرد که شاید اوضاع در آن زمان به آن سادگیِ که بای زه‌مینِ هفت ساله گمان می‌کرد، نبوده باشد.

بای زه مین که چیزی از افکار او نمی‌دانست، از پنجره به گنبد تیره رنگ بزرگ با نقاط درخشان کوچک بالای سرش اشاره کرد و پرسید: «می تونی اون خوشه ی ستاره رو اونجا ببینی؟»

لیلیث مکانی را که بای زه‌مین به آن اشاره کرده بود، دنبال کرد. به سرعت متوجه شد که بای زه مین می‌خواهد چه چیزی را به او نشان دهد. کمی اخم کرد و با تعجب پرسید: «منظورت صورت فلکی سیریوس گرگ بهشتیه؟»

«اِه؟» بای زه‌مین با تعجب آشکاری به او نگاه کرد و با گیجی پرسید: «تو هم سیریوس رو میشناسی؟»

چگونه ممکن بود بای زه‌مین شگفت زده نشود؟ چیزی که او به آن اشاره کرده بود، درخشان ترین ستاره‌ی قابل مشاهده در جهان بود. لااقل، از زمین. به طور خاص، آنچه او می‌خواست به او نشان دهد صورت فلکی گرگ آسمانی سیریوس بود.

با این حال، لیلیث نباید چنین چیزی را می‌دانست. بسیاری از نژادهای هوشمند دیگر ممکن است ستارگان را به هم متصل کرده باشند و به آنها نام داده باشند، اما چقدر احتمال دارد که آنها هم یک صورت فلکی را به همین نامی که انسان ها برایشان گذاشته اند، صدا بزنند؟

«بعداً توضیح می دم. اول بهم بگو اون شب چه اتفاقی افتاد.» لیلیث سرش را تکان داد و بای زه‌مین را وادار کرد تا به روایت آنچه در دوران کودکی اش اتفاق افتاده است، ادامه دهد.

حتی یک احمق هم بعد از دیدن علاقه‌ی زیاد لیلیث به این موضوع متوجه می‌شد که شاید همه چیز به این سادگی نباشد. به هر حال، عجیب بود که موجودی چنان توانمند که می شد «قادر مطلق» در نظر گرفته شود، به چنین چیزهایی علاقه نشان بدهد.

بای زه‌مین...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی