جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 264
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۶۴ - دستکاریِ جاذبه
پس از اینکه مهارت دستکاری خون به مرتبهی دوم تکامل یافت، نشان(رون) قرمزِ تیره کمی روشنتر شده و حکاکی های مرموزی به سطح آن اضافه شد. این نشان، مانند همه ی مهارتهای بهدستآمده- صرفنظر از منفعل یا فعال بودنِ آن مهارتها- نشاندهندهی کارهایی بود که آن مهارت میتواند انجام دهد. با هر مهارت جدید، حکاکی های تازه اضافه می شد و اطلاعاتی را درباره ی شیوه ی کارکرد آن مهارت و نحوهی استفادهی آن را نشان می داد. جوری که انگار کسی که از این مهارتها استفاده می کند، برای تمام عمر، شاگرد است. (و مدام چیزهای جدیدی یاد می گیرد.)
قدرت دستکاری خون، دو برابر قویتر از قبل شده بود. بعلاوه، بای زهمین اطلاعات زیادی به دست آورده بود که باعث میشد تعداد و انواع حملات او با استفاده از این مهارت، افزایشی شدید و انفجاری داشته باشد. پس از کسب دانشِ بسیار، کنترل او بر مهارت دستکاری خون بسیار بیشتر از گذشته بود.
بنابراین، ایجاد یک محیط امن برای بای زهمین نسبتا آسان بود.
سووش! سووش!
با سفت شدن رشتههای خون اطراف شان لی، زخمهایی خونین روی هر اینچ از پوست او باز شدند. لباسهایی که او را پوشانده بودند، به آرامی شروع به تکه تکه شدن کردند.
«اوووق.. آااااق.» شان لی در ابتدا سعی کرد این درد را تحمل کند. اما پس از چند ثانیه، نتوانست جلوی خودش را بگیرد. دردِ قطعه قطعه شدنِ بدن در حالی که هنوز زنده و هشیار بود، بیش از آن بود که کسی بتواند در سکوت آن را تحمل کند.
بای زهمین هیچ رحمی نشان نداد.
«مطمئناً تو وقتی به قدرت رسیدی یه عالمه جنایت انجام دادی. پس باید مرگی بهت بدم که پر از درد و رنج باشه.» همانطور که این را می گفت، طناب دور گردن شان لی را به اندازهای محکم کرد که به او صدمه بزند، اما نه آنقدر محکم که بتواند سرش را جدا کند.
«من رو بکش! اگر جرات داری من رو بکش!» شان لی دیگر نمیتوانست در برابر چنین شکنجهای مقاومت کند. تنها چیزی که میخواست، مرگ بود.
پوستش بریده شد و گوشتش پاره شد. ماهیچه هایش به قطعاتِ نازکی پاره پاره شدند. تاندونهای بدنش از هم پاشید. نخهای خونی در بدنش فرو رفتند. کم کم، کفِ حیاط پر از لکه های خونِ او شد.
«تو میمیری. حتما میمیری.»
بایزهمین تمام حواسش را روی نخها متمرکز کرده بود تا آنها را با سرعتی اندک و میلیمتری، جابهجا کند.
«با این حال، قبلِش باید رنج بکشی. تو لیاقت یه مرگ سریع رو نداری.»
«آآااای...تو کی هستی که قضاوت کنی؟ لعنتی، درد داره! تو فکر کردی خدایی؟»
در این مرحله، دیگر نمیشد او را یک انسان در نظر گرفت. چراکه تمام بدنش قرمز رنگ شده بود. گوشت و خون بیوقفه روی زمین میچکید. پاهایش کم کم داشتند کنده می شدند و روی چمن ها می افتادند، در نقطه ای نزدیک به کمرش که آن هم عملا از جا جدا شده بود. دردی که شان لی تجربه میکرد آنقدر شدید بود که او چندین بار در طول این فرآیند از هوش رفت و دوباره به هوش آمد.
«نه، من خدا نیستم» بای زهمین سرش را تکان داد و به آرامی گفت: «اما من از تو قوی ترم. همونطور که قبلاً تصمیم میگرفتی چه کسی زندگی کنه و چه کسی بمیره، حالا هم نوبت توئه که یه آدمِ قوی تر در مورد مرگ و زندگیت تصمیم بگیره. فکر کنم به این کار عادت داشته باشی.»
شان لی نتوانست پاسخ دهد. تنها کاری که می توانست انجام دهد، فریاد زدن بود. آنقدر فریاد زد که صدایش بم شد و دستگاه صوتی اش به طور کامل نابود شد.
گریههای شان لی، پر از اندوه، مانند زوزههای روحی در تاریکی به نظر میرسیدند. سکوت شب شکسته شده بود. همهی کسانی که در نزدیکی ویلای کانگرونگ زندگی میکردند، در محل زندگی خودشان کاملا ناامید و بیچاره شده بودند و...
کتابهای تصادفی

