روشن تر از سایه تاریک تر از نور
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هنوز اون روز رو یادمه روز تقریباً گرمی بود من داشتم مثل همیشه به پدربزرگم کمک می کردم. پدربزرگم مرد ورزیده ای با موهای جوگندمی بود اون درون شهرمون یک مغازه بزرگ داشت که میشه گفت تقریبا هر چیزی که یه شیطان برای زندگ نیاز داشت
می فروخت از جمله لباس و غذا و وسایل زندگی . من و دوستم لارنس تو مغازه به پدربزرگم کمک می کردیم یا حداقل خودمان این جوری می گفتیم اما در اصل دنبال خوراکی های خوش مزه تو مغازه بودیم خوب پدربزرگم بعضی وقت ها می فهمید و حسابی برای جبرانش از ما کار می کشید اما پشت این سخت گیری های پدربزرگم میتونستم علاقهاش رو نسبت به خودمون احساس کنیم . من از زمانی که یادمه فقط پدربزرگم همیشه پیشم بوده و پدرم رو فقط از روی تعریف های پدربزرگم از دوران نوجوانی پدرم میکنه میشناسم بابابزرگ میگه پدرم وقتی جون بود برای آغاز تجارت و شغل خودش به یک سفر رفت و تا چند سال هیچ خبری از خودش به پدربزرگم نداد تا این که یه روز پدرم من رو با یک نامه و دست بندش پشت در خونه پدربزرگم میزاره و میره و متن نامه اینه ( سلام بابا ببخشید من الان توی بد دردسری افتادم پس اگر میشه لطفاً مراقب پسرم دویل باش من اسم اون رو از روی کوهستان که وقتی بچه بودم می رفتیم گذاشتم مادر دویل چند روز بعد از دنیا آوردنش تو یک حادثه فوت کرد و الان اون فقط میتونه پیش تو باشه قول میدم وقتی مشکلاتم کمتر شد میام و همچی رو کامل برات تعریف می کنم اما فعلا ***حافظ). خلاصه الان از این نامه الان ۱۷ سال گذشته بود و خب خبری از بابام نبود اما من از زندگی آروم در کنار پدربزرگم کاملا راضی بودم تا این که یه روز با اومد اون شخص کل زندگیم عوض شد بری سراغ شروع ماجراهای من . تو خونه نشسته بودیم و داشتیم غذا می خوردیم که صدای در آمد پدربزرگم گفت خودم میرم باز می کنم تو غذات رو بخور بعد پدربزرگم رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر برگشت و به من گفت دوی این آقا با تو کار مهمی داره لطفا به حرف هایش گوش کن . اون مردی بود که شنل سفیدی پوشیده بود قد بلند بود چشم های بنفش رنگ و موهای سفید براقی داشت با یک نگاه میشد فهمید که شخص بااصالت و قدرتمندی است . من به آرامی به او نگاه کردم و گفتم شما از من چه خواسته ای دارید قربان . آن شخص خودش را سباستین معرفی کرد و گفت او یک شیطان هست که به فرمان یک شخص عالی رتبه به اینجا آمده تا من را باخود به پیش آن شخص ببرد . من با این حرف اون کاملا شکه شدم و دلیل این خواسته را پرسیدم اون کمی به اطراف نگاه کرد و چیزی را زمزمه کرد و ناگهان نور بنفش کم رنگی تمام اتاق را پوشاند بعد به من نگاه کرد و گفت الان دیگر کسی بجز ما سه نفر از این مکالمه خبر دار نمی شود ، دویل میدونی شیاطین هفت گناه کبیره چه کسانی هستند ؟ . من کمی جا خوردم و بعد گفتم بله اونها هفت ارباب بزرگ جهان شیاطین هستند که مقامی و قدرتی بسیار زیاد دارند که آنها را از همهی شیاطین متمایز می کند . او لبخند ریزی زد و گفت دوی میدونستی من هم یکی از اونام . من ابتدا متوجه نشدم ولی کمی بعد فهمیدم جلوی یکی از هفت لرد بزرگ شیاطین ایستادم . دوی بگذار خودم رو دوباره معرفی کنم من سباستین لوسیفرون هستم شیطان گناه هوس و اومدم تو را با خودم ببرم چون قراره تو جانشین من بشی و تو از امروز وارث گناه هوسی و این جوری بدون این که بدونم وارد یک مسیر دیوانه وار و غیر قابل پیش بینی شدم
می فروخت از جمله لباس و غذا و وسایل زندگی . من و دوستم لارنس تو مغازه به پدربزرگم کمک می کردیم یا حداقل خودمان این جوری می گفتیم اما در اصل دنبال خوراکی های خوش مزه تو مغازه بودیم خوب پدربزرگم بعضی وقت ها می فهمید و حسابی برای جبرانش از ما کار می کشید اما پشت این سخت گیری های پدربزرگم میتونستم علاقهاش رو نسبت به خودمون احساس کنیم . من از زمانی که یادمه فقط پدربزرگم همیشه پیشم بوده و پدرم رو فقط از روی تعریف های پدربزرگم از دوران نوجوانی پدرم میکنه میشناسم بابابزرگ میگه پدرم وقتی جون بود برای آغاز تجارت و شغل خودش به یک سفر رفت و تا چند سال هیچ خبری از خودش به پدربزرگم نداد تا این که یه روز پدرم من رو با یک نامه و دست بندش پشت در خونه پدربزرگم میزاره و میره و متن نامه اینه ( سلام بابا ببخشید من الان توی بد دردسری افتادم پس اگر میشه لطفاً مراقب پسرم دویل باش من اسم اون رو از روی کوهستان که وقتی بچه بودم می رفتیم گذاشتم مادر دویل چند روز بعد از دنیا آوردنش تو یک حادثه فوت کرد و الان اون فقط میتونه پیش تو باشه قول میدم وقتی مشکلاتم کمتر شد میام و همچی رو کامل برات تعریف می کنم اما فعلا ***حافظ). خلاصه الان از این نامه الان ۱۷ سال گذشته بود و خب خبری از بابام نبود اما من از زندگی آروم در کنار پدربزرگم کاملا راضی بودم تا این که یه روز با اومد اون شخص کل زندگیم عوض شد بری سراغ شروع ماجراهای من . تو خونه نشسته بودیم و داشتیم غذا می خوردیم که صدای در آمد پدربزرگم گفت خودم میرم باز می کنم تو غذات رو بخور بعد پدربزرگم رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر برگشت و به من گفت دوی این آقا با تو کار مهمی داره لطفا به حرف هایش گوش کن . اون مردی بود که شنل سفیدی پوشیده بود قد بلند بود چشم های بنفش رنگ و موهای سفید براقی داشت با یک نگاه میشد فهمید که شخص بااصالت و قدرتمندی است . من به آرامی به او نگاه کردم و گفتم شما از من چه خواسته ای دارید قربان . آن شخص خودش را سباستین معرفی کرد و گفت او یک شیطان هست که به فرمان یک شخص عالی رتبه به اینجا آمده تا من را باخود به پیش آن شخص ببرد . من با این حرف اون کاملا شکه شدم و دلیل این خواسته را پرسیدم اون کمی به اطراف نگاه کرد و چیزی را زمزمه کرد و ناگهان نور بنفش کم رنگی تمام اتاق را پوشاند بعد به من نگاه کرد و گفت الان دیگر کسی بجز ما سه نفر از این مکالمه خبر دار نمی شود ، دویل میدونی شیاطین هفت گناه کبیره چه کسانی هستند ؟ . من کمی جا خوردم و بعد گفتم بله اونها هفت ارباب بزرگ جهان شیاطین هستند که مقامی و قدرتی بسیار زیاد دارند که آنها را از همهی شیاطین متمایز می کند . او لبخند ریزی زد و گفت دوی میدونستی من هم یکی از اونام . من ابتدا متوجه نشدم ولی کمی بعد فهمیدم جلوی یکی از هفت لرد بزرگ شیاطین ایستادم . دوی بگذار خودم رو دوباره معرفی کنم من سباستین لوسیفرون هستم شیطان گناه هوس و اومدم تو را با خودم ببرم چون قراره تو جانشین من بشی و تو از امروز وارث گناه هوسی و این جوری بدون این که بدونم وارد یک مسیر دیوانه وار و غیر قابل پیش بینی شدم
کتابهای تصادفی


