فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بقاء در برج

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چند دقیقه‌ای از زمانی که وارد مه شده‌ایم می‌گذرد..و یک پیام وحشتناک از سیستم دریافت کردم... 

[ پیام سیستم: با کشتن هر یک از ساکنین کشتی میتدانید یک امتیاز آماری رایگان دریافت کنید که احتمال بقاء شما در این طبقه را افزایش می‌دهد.] 

نه..من به هیچ وجه دستزبه همچین کار وحشتناکی نمی‌زنم..به هیچ وجه.. 

بعد از چند ثانیه ناگهان صدای فریاد یک ملوان را می‌شنوم. 

" آاااااا کمککک کمک کنید لطفا کمک ک-" 

اما جمله آخرش با صدای وحشتناکی خفه می‌شود می‌ماند..صدایی که انگار یک موجود درنده چیزی را گاز زده است. 

و بعد صدای خورد شدن و جویده شدن استخوان هایی شنیده‌ می‌شود. 

با شنیدن این صداهای هولناک عرق سردی بر‌ پیشانی ام جاری می‌شود و تنها یک فکر در سبم است: 

" من نمیخواهم بمیرم." 

[ هشدار: هدف بعدی هیولا شما هستید اما اگر ملوانی که از ترس در سمت چپ شما خشکش زده است را بکشید به شما پنج امتیاز آماری داده می‌شود و شما به سلامت از مه خوارج خواهید شد.] 

آره..آره فقط کافیه یک نفر رو بکشم..اگه یک نفر رو بکشم همه به سلامت از مه خوارج میشن مگه نه؟!.. آره هیچ چاره‌ی دیگه ای به جز انجام اون کار ندارم.. 

اما دل آن زمان فقط میخواستم خودم را بخاطر جنایتی که قصد انجام آن را داشتم توجیه کنم. 

با حرکتی خشک سرم را به سمت چپ می‌چرخانم و فردریک را می‌بینم که با چهره‌ای رنگ پریده چشمانش را محکم به هم می فشارد. 

با قدم هایی خشک و آرام به سمت فردریک می‌روم، به دلیل اینکه او بسیار ترسیده بود متوجه نزدیک شدن من به خودش نشد..و من با یک حرکت سرین دستانم را به دور گردن او حلقه کردم و زمزمه وار گفتم: 

" متاسفم..اما جاره ای غیر از این ندارم.." 

و بعد محکم گلویش را فشردم..او به سختی در میان دستان من تقلا می‌کرد تا خودش را آزاد کند 

" ل..طفا..بزار..زنده..بمو-" 

اما حملاتش ناتمام ماند و فقط چند قطره اشک از چشمانش خارج شد و بر گونه‌اش غلطید... 

[ شما انسان سطح 2 را کشتید ] 

[ 5 امتیاز آماری از طرف سیستم به شما اهدا شد ] 

[ نرخ بقای شما در این طبقه به 100 درصد افزایش یافت. ] 

[ ماموریت شما از طرف مدیر سیستم تکمیل شده اعلام شد، شما به طور مستقیم به طبقه بعد منتقل خواهید شد.] 

دوباره آن نور خیره کننده به چشمانم تابیده شد و چند ثانیه بعد وقتی چشمانم را باز کردم..خودم را میان جنگل انبوهی با درختانی سر به فلک کشیده یافتم 

من جنایت وحشتناکی را مرتکب شده بودم 

" من یه انسان رو کشتم..." 

اما وحشتناکتر از کارز که انجام داده بودم این بود که من هیچ احساس گناهی از انجام این کار نداشتم... 

[ به عنوان پاداش تکمیل طبقه دوم مهارت منفعل "تحمل درد" به شما داده شد. ] 

××× 

در سویی دیگر..در طبقه دوم..بر عرشه یک کشتی چوبی صحنه ای غم انگیز در جریان بود... 

ایلیام بالای جسم بی جان فردریک ایستاره بود و در حالی که یه قطره اشک بر روی گونه اش می غلطید زمزمه وار گفت: 

بعد از بیست دقیقه بالاخره از  مه خارج می شوید و میبینید که ملوان دوم غیب شده. 

نا*** با دیدن اینکه او نیست چیزی را زیر لب زمزمه می کند: 

تچ...به اون احمق گفتم که ت*** نخوره.. 

همه توی کشتی ساکت بودن..هر باز یه نفر از اونها کم میشد

اما کسی که این بار بیشترین ضربه رو دیده بود... 

" فردریک..تو...توی لعنتی..گفتی بالاخره بعد از دو سال مسافرت قراره برای روز تولد دختر بچت به خونه بری..چرا..چرا مُردی؟..." 

بعد هم زمان با شدت گرفتن اشک هایش فریاد می‌زند:
" توی لعنتی چرا مُردی؟!! اون مه که کشنده نبود!!" 

نا*** بدون اینکه چیزی بگوید فقط با سکوت به این صحنه خیره شده بود. 

[ نکته: مه وحشت به این دلیل به این نام مشهور شده که افراد درون آن دچار توهم های وحشتناکی می‌شوند که باعث می‌شود از ترس خشکشان بزند اما این مه به هیچ وجه کشنده نیست.] 

[ نکته: سیستم همیشه در تلاش است تا بازیکنان را به وحشی‌گری تشویق کند. ]

کتاب‌های تصادفی