سازنده روح
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
Soul Creators — چپتر ۵: آشکارسازی
صدای وزش باد. صدای خاموشی. هیچچیز شنیده نمیشد جز ضربان قلبی آرام اما نامطمئن.
اسحاق چشمانش را باز کرد. سقف آشنا، دیوارهای نیمهروشن و حضور دوستان قدیمیاش در مقر کاوشگران.
اما...
چیزی فرق داشت.
همهچیز مثل گذشته به نظر میرسید اما درونش میدانست این «گذشته» دیگر همان نیست.
او حرفی نزد، فقط با جریان تیم همراه شد.
این بار نه خبری از خرید سنگ مارال بود و نه گفتوگویی اضافه. فقط حرکت.
و آن حادثه...
همان حملهی وحشیانه به سانز. اما درست در لحظهای که موجود ملتداون قصد پارهکردن سانز را داشت، اسحاق بیاختیار فریاد زد:
«به فرمان من، بر زمین بنشین، موجود ملتداون!»
همهچیز برای چند لحظه متوقف شد.
چشمان هیولا گشاد شد. زمین لرزید. و هیولا، بیاراده، به زانو درآمد...
ناگهان، تاریکی.
فلشبکی دور، کابوسی تکراری.
تصاویر، یکییکی از مقابل چشمان اسحاق گذشتند.
او درون چرخهای گیر افتاده بود. میلیاردها بار بازگشت. هر بار با شکلی متفاوت. هر بار با مرگی جدید.
و در آخرین چرخه، او به یاد آورد. همهچیز را.
اما چرا او؟ چرا قدرتی چنین بیرحم به او داده شد؟
در آن سوی واقعیت، موجودی اسرارآمیز ایستاده بود.
ورس کریتور.
کریتورهای بزرگ به دستههایی تقسیم شده بودند:
کارینگ، کریتینگ، کرانسینگ، پلنتینگ... و ورس.
ورس، دانایان خاموش. بدون قدرت مستقیم. اما با تسلط بر همه جادوهـا، هرچند در سطحی پایین.
در جهان فقط یکی از آنها باقی مانده بود.
و او بود که اسحاق را دید، و اسحاق را برگزید.
در لحظهای دیگر، صحنه برگشت.
سانز، مات مانده بود.
او فقط یک عضو از کریتورها را میشناخت که چنین قدرتی داشت. اما اسحاق؟ او از هیچجا آمده بود.
قبل از آنکه حرفی بزند، همهچیز باز هم تغییر کرد.
اسحاق، این بار تنها با کانو درگیر حمله ملتداون شد.
سانز... نبود.
و اسحاق؟ هیچچیز به یاد نمیآورد.
ترس، وحشت، فرار.
زمین شکافته شد و اسحاق به دنیای تاریکی کشیده شد.
آزگار، پادشاه ملتداونها، بر تخت خونین خود نشسته بود.
اما اینبار، به جای تهدید، تنها جملهای گفت:
«خوش برگشتی، ای منتخبِ قدرت مطلق.»
جهان سفید شد.
اسحاق بیدار شد. اما نه در مقر کاوشگران.
بلکه در خانهاش. پسر نوجوانی با سن ۱۷ سال.
پدر بیمارش روی تخت. مادرش کارگری خسته. خواهرش هجدهساله. برادرش در دیاری دور.
دیگر نه قدرتی، نه خاطرهای، نه جنگی...
او فقط یک نوجوان معمولی بود.
اما تقدیر، همیشه برمیگردد.
در خیابان، پوستر بزرگی آویزان بود:
«تست عضویت در تیمهای کاوش. آیا آمادهای برای دگرگونی؟»
صدها تیم. اما فقط پنج تیم، در سطح ملی.
و تیمی که تست میگرفت، همان تیمی بود که تقدیر از آن آغاز شد.
تیمی که در آینده، داستان را شکل میداد.
اسحاق، با نیاز به پول و شوقی درونی که نمیدانست از کجاست، قدم برداشت...
چپتر پایان مییابد.
صدای وزش باد. صدای خاموشی. هیچچیز شنیده نمیشد جز ضربان قلبی آرام اما نامطمئن.
اسحاق چشمانش را باز کرد. سقف آشنا، دیوارهای نیمهروشن و حضور دوستان قدیمیاش در مقر کاوشگران.
اما...
چیزی فرق داشت.
همهچیز مثل گذشته به نظر میرسید اما درونش میدانست این «گذشته» دیگر همان نیست.
او حرفی نزد، فقط با جریان تیم همراه شد.
این بار نه خبری از خرید سنگ مارال بود و نه گفتوگویی اضافه. فقط حرکت.
و آن حادثه...
همان حملهی وحشیانه به سانز. اما درست در لحظهای که موجود ملتداون قصد پارهکردن سانز را داشت، اسحاق بیاختیار فریاد زد:
«به فرمان من، بر زمین بنشین، موجود ملتداون!»
همهچیز برای چند لحظه متوقف شد.
چشمان هیولا گشاد شد. زمین لرزید. و هیولا، بیاراده، به زانو درآمد...
ناگهان، تاریکی.
فلشبکی دور، کابوسی تکراری.
تصاویر، یکییکی از مقابل چشمان اسحاق گذشتند.
او درون چرخهای گیر افتاده بود. میلیاردها بار بازگشت. هر بار با شکلی متفاوت. هر بار با مرگی جدید.
و در آخرین چرخه، او به یاد آورد. همهچیز را.
اما چرا او؟ چرا قدرتی چنین بیرحم به او داده شد؟
در آن سوی واقعیت، موجودی اسرارآمیز ایستاده بود.
ورس کریتور.
کریتورهای بزرگ به دستههایی تقسیم شده بودند:
کارینگ، کریتینگ، کرانسینگ، پلنتینگ... و ورس.
ورس، دانایان خاموش. بدون قدرت مستقیم. اما با تسلط بر همه جادوهـا، هرچند در سطحی پایین.
در جهان فقط یکی از آنها باقی مانده بود.
و او بود که اسحاق را دید، و اسحاق را برگزید.
در لحظهای دیگر، صحنه برگشت.
سانز، مات مانده بود.
او فقط یک عضو از کریتورها را میشناخت که چنین قدرتی داشت. اما اسحاق؟ او از هیچجا آمده بود.
قبل از آنکه حرفی بزند، همهچیز باز هم تغییر کرد.
اسحاق، این بار تنها با کانو درگیر حمله ملتداون شد.
سانز... نبود.
و اسحاق؟ هیچچیز به یاد نمیآورد.
ترس، وحشت، فرار.
زمین شکافته شد و اسحاق به دنیای تاریکی کشیده شد.
آزگار، پادشاه ملتداونها، بر تخت خونین خود نشسته بود.
اما اینبار، به جای تهدید، تنها جملهای گفت:
«خوش برگشتی، ای منتخبِ قدرت مطلق.»
جهان سفید شد.
اسحاق بیدار شد. اما نه در مقر کاوشگران.
بلکه در خانهاش. پسر نوجوانی با سن ۱۷ سال.
پدر بیمارش روی تخت. مادرش کارگری خسته. خواهرش هجدهساله. برادرش در دیاری دور.
دیگر نه قدرتی، نه خاطرهای، نه جنگی...
او فقط یک نوجوان معمولی بود.
اما تقدیر، همیشه برمیگردد.
در خیابان، پوستر بزرگی آویزان بود:
«تست عضویت در تیمهای کاوش. آیا آمادهای برای دگرگونی؟»
صدها تیم. اما فقط پنج تیم، در سطح ملی.
و تیمی که تست میگرفت، همان تیمی بود که تقدیر از آن آغاز شد.
تیمی که در آینده، داستان را شکل میداد.
اسحاق، با نیاز به پول و شوقی درونی که نمیدانست از کجاست، قدم برداشت...
چپتر پایان مییابد.
کتابهای تصادفی


