پرتوی نوری در ابیس
قسمت: 0
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مقدمه: برگی از دفتر خاطرات امیل اِوِرمور
از بچگی کابوس هایی میدیدم و نمیتونستم به راحتی بخوابم.
به نویسندگی علاقه داشتم... بخشی از زندگیم رو توی تخیلاتم میگذروندم؛ بعد از مدتی شروع کردم به نوشتن تخیلاتم و توی 20 سالگی برای اولین بار به خودم جرئت دادم که نوشته هام رو توی یک سایت منتشر کنم. هیچوقت فکر نمیکردم که بخاطر اینکار معروف شم. من نویسنده خوبی نبودم اما بقیه نوشته هام رو دوست داشتن
کتاب های زیادی رو نوشتم و منتشر کردم و تمام اونها توی یک دنیای خاص بودن "دنیایی که به اون فرمان میدادم"
از بچگی کابوس هایی میدیدم و نمیتونستم به راحتی بخوابم.
به نویسندگی علاقه داشتم... بخشی از زندگیم رو توی تخیلاتم میگذروندم؛ بعد از مدتی شروع کردم به نوشتن تخیلاتم و توی 20 سالگی برای اولین بار به خودم جرئت دادم که نوشته هام رو توی یک سایت منتشر کنم. هیچوقت فکر نمیکردم که بخاطر اینکار معروف شم. من نویسنده خوبی نبودم اما بقیه نوشته هام رو دوست داشتن
کتاب های زیادی رو نوشتم و منتشر کردم و تمام اونها توی یک دنیای خاص بودن "دنیایی که به اون فرمان میدادم"
- قهرمانان وجود دارند
- جهان رویا ها
- جهان جدید، مشکلات جدید
و زمانی که داشتم روی آخرین کتابم، "بازگشت به ابتدا" کار میکردم...دیدم که دیگه هیچ ایده ای برای ادامه دادن ندارم.
ناتوانی در نوشتن داستان باعث شد دوباره کابوس ببینم. تا اینکه تصمیم گرفتم کابوس هام رو به داستان اضافه کنم...
ژانر داستان ناگهان تغییر کرد. در اواسط داستان شخصیت های اصلی به بدترین شکل ممکن مردن.
از زمانی که شروع به نوشتن کابوس هام کردم انگار دیگه کنترل نوشتن خودم رو نداشتم.
انگار تاریکی از کابوس هام بیرون اومد و انگشت هام رو حرکت میداد.
اینها اتفاقاتی نبودن که منو بترسونن ولی داستان اونجایی ترسناک شد که چشم هایی رو دیدم که از تاریکی تماشام میکردن...توی آسمون شب، توی راه پله آپارتمان، توی اتاق های خاموش.
اون نگاه هارو میشناختم. اون هارو توی کابوس هام میدیدم.
اونها بلافاصله بعد از وارد شدن به داستانم شروع به تماشا کردنم کردن.
اما این هم تمام ماجرا نبود
روزی که چشم ها محو شدن...... میدونستم که روزی که اون چشم ها محو بشن چه اتفاقی میوفته...
تاریکی خواهد آمد...
ناتوانی در نوشتن داستان باعث شد دوباره کابوس ببینم. تا اینکه تصمیم گرفتم کابوس هام رو به داستان اضافه کنم...
ژانر داستان ناگهان تغییر کرد. در اواسط داستان شخصیت های اصلی به بدترین شکل ممکن مردن.
از زمانی که شروع به نوشتن کابوس هام کردم انگار دیگه کنترل نوشتن خودم رو نداشتم.
انگار تاریکی از کابوس هام بیرون اومد و انگشت هام رو حرکت میداد.
اینها اتفاقاتی نبودن که منو بترسونن ولی داستان اونجایی ترسناک شد که چشم هایی رو دیدم که از تاریکی تماشام میکردن...توی آسمون شب، توی راه پله آپارتمان، توی اتاق های خاموش.
اون نگاه هارو میشناختم. اون هارو توی کابوس هام میدیدم.
اونها بلافاصله بعد از وارد شدن به داستانم شروع به تماشا کردنم کردن.
اما این هم تمام ماجرا نبود
روزی که چشم ها محو شدن...... میدونستم که روزی که اون چشم ها محو بشن چه اتفاقی میوفته...
تاریکی خواهد آمد...
کتابهای تصادفی
