فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سایهٔ مهتاب

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سایه زمان (۱)

عصر بود.
داخل کلاس همه ی دانش آموزان سکوت کرده بودند و معلم بی وقفه در حال درس دادن به دانش آموزان بود. هر از گاهی صدای خمیازه هایی به گوش می رسید. اسلاف در گوشه ی کلاس،کتاب ریاضی را در دستش گرفته بود و به رمانی که لای ان مخفی کرده بود نگاه میکرد و آن را میخواند. صفحه ای که داشت آن را میخواند را تمام کرد و به ساعت بالای تخته ی کلاس نگاه کرد.
《اوه یک دقیقه... نه ، کمتر از یک دقیقه》
اسلاف به پایین صفحه ی رمانش نگاه کرد، صفحه ی 《۱۲۶》همان صفحه ای بود که خوانده بود ، پس از صفحه ی 《۱۲۷》باید شروع میکرد اما ممکن بود کمی از اخرین چیزهایی که خوانده بود را از یاد ببرد، به همین دلیل روی صفحه ی 《۱۲۶》طلق شفاف کوچکی چسباند و آن رمان را بست.او وسایلش که شامل رمان و کتاب و جا مدادی میشد را داخل کیفش گذاشت و زیپ کیفش را بست و دوباره به ساعت نگاه کرد
《 الان ۱۰ میشه.... ۱۰ ‌‌... ۵.... تموم》
اما بر خلاف انتظارش زنگ نخورد و فکر کرد شاید فقط چند ثانیه تاخیر داشته باشد، در هر صورت چندباری این اتفاق افتاده بود اما بیشتر اوقات سر ساعت پنج بعد از ظهر مدرسه به اتمام میرسید، اما هر لحظه عقربه ی دقیقه شمار به عدد یک نزدیک میشد و این او را اذیت میکرد. صدای معلم مانند سمفونی مرگ در سر او طنین انداز شده بود و به طرز آزار دهنده ای به آن عادت کرده بود و به همین دلیل افکار او جایی برای خودنمایی در ذهنش نداشت و حتی نمیتوانست که حتی بداند که به چی فکر میکند.
عقربه ی دقیقه شمار به عدد یک رسید اما باز هم زنگ نخورد.معلم هنوز بی امان و بی وقفه درس می داد و دانش آموز ها به معلم چشم دوخته بودند.او باید کاری در این باره میکرد وگرنه احتمالا تا ابد در این جهنم که اسمش کلاس درس بود  می ماند.
راه حل اول انداختن وسیله هایش برای تولید صدا بود. اسلاف کیفش را باز کرد و جامدادی اش را برداشت. اسلاف به این فکر کرد که انداختن خود جامدادی صدای خاصی تولید نمیکند، به همین دلیل کل محتویات جامدادی اش را روی زمین ریخت و طبق انتظارش صدای قابل توجه ای پدید آورد اما کسی متوجه ی آن نشد.
اسلاف به سراغ نقشه ی دومش رفت و یک کیسه ی پلاستیکی از جیب کاپشنش در آورد و آن را با دهان باد کرد بعد آن را گره زد و با دستش ترکاند و صدای بلندی ایجاد کرد ولی باز هم به طرز عجیبی کسی متوجه ی آن صدا نشد.
اسلاف به سراغ نقشه ی بعدی اش رفت یا بهتره گفت میخواست به سراغ نقشه ی دیگری برود اما دیگه ایده ای نداشت. او هر چقدر به ذهنش فش...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سایهٔ مهتاب را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی