بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 71
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
《میخواید پیداشون کنید؟》
صورت عروسکگردان هنوز خیس از اشکهاش بود در حالی که با نگاه مضطرب و شوکه در چشمانش ترکیب شده بود که بسیار مضحک به نظر میرسید. سپس با ناباوری دوباره تکرار کرد:《جدی میگی؟》
یهجیا ابرویی بالا انداخت و گفت:《باور نمیکنی؟》
عروسکگردان جوری به نظر میرسید که انگار تازگی یه روح دیده:《حتی من هم نمیخوام اونها رو ببینم!》
اشباح درندهی سطح اس بینهایت حریص بودن. اونها حتی میخواستن همنوعهای خودشون رو ببلعن که خودشون رو قدرتمندتر کنن.
در نتیجه، درگیری بین اونها معمولاً بسیار شدیدتر و وحشتناکتر از اشباح درندهی دیگهس. اگرچه ممکنه در ظاهر آروم به نظر برسن، اما در واقع، اگر واقعاً در قلمروی خودشون با اشباح درندهی دیگهای روبرو بشن، مهم نیست که دستورات مادر چی باشه، اونها این دستورات رو بدون فکر دوم میبلعن.
یهجیا با نگرانی ساختگی پرسید:《انگار روابط برادرانهی شما خیلی قوی نیست. مامانت ناراحت نمیشه؟》
حالت عروسکگردان کمی عجیب غریب شده بود. جوری به نظر میرسید که انگار الان یه حشره قورت داده:《…….》
به هیچ وجه ناراحت نمیشه.
یهجیا به طور معمولی یه تیکه کاغذ از روی انبوه کتابهای نزدیکشون بیرون آورد و نگاهی به محتویاتش انداخت.
همه با رنگ قرمز پوشیده شده بودن.
سپس به بالا نگاه کرد و کاغذِ در دستش رو تکون داد که باعث شد کاغذ به آرومی خشخش کنه:《پس، آمادهی همکاری هستی؟》
چشمهای عروسکگردان به کاغذی که در دست یهجیا بود افتاد. ردی از ترس روی صورت کوچیکش ظاهر شد. به سختی آب دهنش رو قورت داد و بالاخره به زور گفت:《اگر بمیرید، تقصیر من نیست. میخوای بدونی اونها کجان؟》 عروسکگردان نگاهش رو به حالت عبوسی به سمت دیگهای معطوف و سپس به یهجیا نگاه کرد و گفت:《البته که میتونم بهتون بگم، اما ....》
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:《به غیر از مکانشون، چیز دیگهای بهتون نمیگم.》
یهجیا با آرامش بهش نگاه کرد در حالی که چشمهای کهرباییش کمی باریک شده بود، انگار به چیزی فکر میکرد.
عروسکگردان به جیشوان که در حاشیه ایستاده بود نگاهی کرد و سپس یه بار دیگه به یهجیا نگاه کرد و حرفش رو به حالت معنیداری ادامه داد:《فکر میکنم باید از قبل بدونید که ما اشباح درنده توسط نژادِ خونی مادر محدود شدیم، بنابراین اطلاعاتی که میتونیم فاش کنیم محدودن. علاوه بر این….هرچی ارتباط خونی نزدیکتر باشه، محدودیت هم قویتره.》
چشمهای تیرهش به چیزی اشاره میکرد.
یهجیا چشمهاش رو باریک کرد و پرسید:《حتی در چنین زمانی هم فکر میکنی تلاش برای ایجاد اختلاف بین ما فایده داره؟》
عروسکگردان که دید نقشههاش نقشه بر آب شد، فقط تونست خرخر کنه و ادامه بده:《به هر حال، من فقط میتونم این مقدار اطلاعات رو به شما بدم، و هر بار هم فقط کمی اطلاعات بهتون خواهم داد.》
خیلی باهوش بود. اون میدونست که با فاش نکردن همه چیز در یه حرکت، بلافاصله کشته نمیشه.
یهجیا موافقت کرد:《خیلهخب...》
پس از به توافق رسیدن، یهجیا اول دامنهی شبحی رو ترک کرد.
جیشوان هم در حال آماده شدن برای رفتن بود، اما عروسکگردان پشت سرش ناگهان صدا زد:《جیشوان، واقعاً به این موضوع فکر کردی؟》
در وسط انبار، کودک هفت هشت سالهای روی زمین نشسته و عروسک خرابی رو در بغل گرفته و سرش رو بالا گرفته بود. به نظر میرسید که چشمهای تیرهش پر از سَم بودن و حتی تلاش هم نکرد کینهای رو که بروز داده میشد رو پنهان کنه:《قدرت تو با قدرت مادر مرتبطه. اگر مادر ضعیف شده باشه، تو هم به همین ترتیب ضعیف میشی...بعد از این مدت، مطمئناً تا حالا احساسش کردی؟!》
قدمهای جیشوان کمی ایستادن.
عروسکگردان چشمهاش رو باریک کرد، انگار در حال یادآوری و خوب جلوه دادن گذشتهس:《اگر ما توی بازی بودیم، احتمالاً نمیتونستم با خودِ گذشتهت مبارزه کنم.》
سپس لبهاش بیصدا به سمت بالا جمع شدن تا پوزخندی رو آشکار کنن:《اما... حالا قضیه فرق میکنه.》
اگرچه...
کتابهای تصادفی



