بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳۰:
هنوز یه ساعت تا زمان مقرر شده باقی مونده بود.
وو سو خیلی بیقرار بود.
کراواتشو خوب بسته و سیخ نشسته بود. لباس فرمی که پوشیده بود بطور عجیبی تمیز بود و هیچ اثری از گرد و غبار یا چروک روش دیده نمیشد.
وو سو بارها و بارها به ساعتش نگاه میکرد. لحظه شماری میکرد.
حتی افرادی هم که اون رو نمیشناختن، با دیدن صورتش متوجه میشدن که چقدر دلهره داره.
دونگ گوا از اون گوشه بهش غر زد:《واسه چی اینقدر دلهره داری؟ بقیه فکر میکنن اومدی خانوادهی همسرتو ببینی.》
وو سو بهش چشم غره رفت و گفت:《تو سرت به کار خودت باشه.》
دونگ گوا هم مطیعانه دهنشو بست.
سکوت همچنان ادامه پیدا کرد. هیچ صدایی توی اون اتاق ساکت به گوش نمیرسید.
پس از چند لحظه، وو سو دیگه نمیتونست تحمل کنه. یکم این دست اون دست کرد تا اینکه بالاخره پرسید:《راستی، تو و ایس، قبلا همدیگه رو دیده بودید؟》
دونگ گوا:《فقط چند بار.》
》همدیگه رو میشناسید؟》
دونگ گوا سرش رو با ادعا تکون داد و گفت:《البته.》
کِه ژِنگ که کنارشون نشسته بود، نتونست خودشو کنترل کنه و پرید وسط حرفشون و گفت:《دروغ نگو. فکر کردی نمیدونیم چرا اومدی و خودتو تحویل دادی؟》
اینکه یه بازیکن بیوجدان بیاد داوطلبانه خودشو معرفی کنه، حتما توسط کسی تهدید شده که نمیتونسته در برابر اون از خودش دفاع کنه.
وو سو که اون طرف بود انگار یکم توی حال و هوای خودش بود. انگار اصلا نمیشنید که اون دو تا دارن دربارهی چی حرف میزنن.
پس از اینکه برای صد و پنجمین بار ساعتش رو نگاه کرد، برگشت و به دونگ گوا نگاه کرد. خیلی جلوی خودشو گرفته بود که این سوال رو نپرسه، ولی بالاخره با تردید پرسید:《میگم...ایس چه شکلیه؟》
《…》
که ژنگ که اونطرف بود دیگه نمیتونست نگاه کنه.
همه چی دربارهی کاپیتان که ژنگ(وو سو) خوبه، بجز اینکه برخی افراد رو زیادی همچون الهه میپرسته.
سوالی که پرسیده شد باعث شد که دونگ گوا یکه بخوره. با اینکه توی قضاوت کردن آدمها کارش خوب بود و چند باری ایس رو ملاقات کرده بود، ولی اینکه ازش پرسیده شد که اون مرد اسرار آمیزی که بالاترین درجه در تابلوی رهبری داشت رو توصیف کنه، خیلی براش سخت بود. به سختی میشه ذهن ایس رو خوند. حتی دونگ گوا هم نمیدونست هدف ایس چیه.
سپس دونگ گوا اخم کرد و برای مدتی طولانی با خودش فکر کرد، پس از سکوتی طولانی فقط یه جمله گفت:《اوف...خیلی نیرومنده.》و گاهی اوقات خیلی هم ترسناکه.
وو سو و که ژنگ:《...》
دونگ گوا بالاخره اوضاعو برای خودش سخت نکرد و گفت:《اوه، فراموشش کنید. چه فایده داره که الان اینو میپرسید؟》سپس شونههاش رو بالا انداخت و ادامه داد:《در هر حال وقتی ببینیدش متوجه میشید دیگه.》
پس از اینکه وو سو دید نمیتونه از دونگ گوا اطلاعاتی بدست بیاره، حالهی ناامیدی در صورتش پدیدار شد.
که ژنگ که برای مدت طولانی سکوت پیشه کرده بود، نتونست جلوی خودشو بگیره و پرسید:《برادر وو، یعنی اینقدر دلهره دارید؟》
وو سو به حالت پافشاری کردن پاسخ داد:《من دلهره ندارم...》
دونگ گوا از اون طرف یه نیش خندهای کرد.
وو سو بهش چشم غره رفت و بعدش دوباره نشست کنار که ژنگ آهی بلند کشید و گفت:《فقط اینکه حس میکنم...زمان داره خیلی کند میگذره.》
حالا که بحثش پیش اومد، یکم عجیب بنظر میاد. در حالت کلی، ملاقات با افراد اسرار آمیز معمولا در نیمه شب اتفاق میوفته.
هر چی نباشه یه شب آروم برای عملیات توطئه آمیز مناسبتره.
ولی این ملاقات با ملاقاتهای دیگه فرق داره و در ساعت ۶ و ۱۵ دقیقهی بعد ظهر اتفاق میوفته.
…حتی دقایقش هم مشخص شده بود.
تازه، چیزی که باعث شده بود که وو سو بیشتر گیج بشه این بود که مکان ملاقاتشون در وسط ناکجا آباد یا یه مکان مخفی نبود. بجاش توی مغازهی شیرچایی فروشی سر کوچه بود.
دونگ گوا حتی جهت اطمینان لوکیشن مغازهی شیرچایی فروشی رو هم برای وو سو فرستاده بود.
اصلا اغراق نیست که بگیم وو سو از اینکه هیچ چیز عجیبی دربارهی اون مکان پیدا نکرده بود شوکه شده بود.
این...این ایس چجور آدمیه؟
.
اتفاقا دلیل اینی که ایس تصمیم گرفته بود که توی اون مغازهی شیرچایی همدیگه رو ببینن این بود که...
اون از شیرچایی ترکیبی اونا خوشش میومد. چراکه مزهی خیلی منحصر بفردی داشت و معمولا توی مغازه خیلی هم شلوغ نیست، با اینحال شیرچاییشونو حتما باید امتحان کنید.
شیرین و سرحال کننده، ولی نه شیرین و چرب. چه شیرچایی ترکیبی باشه و چه شیر خالی، طمع خیلی غلیظی داره و خیلی خوب باهم ترکیب میشن. جوری که به راحتی آدم رو معتاد خودش میکنه.
ولی از اونجایی که این مغازه خیلی از خونهی یه جیا دور بود، خیلی نمیتونست به اونجا سر بزنه.
و دلیل اینکه ساعت ملاقات رو روی ۶ و ۱۵ دقیقهی بعد ظهر تنظیم کرده بود، اینه که...
یه جیا ساعت ۶ کارش تموم میشه و اون ۱۵ دقیقه هم برای اینه که اگر یه وقت مثلا لیو ژائوچنگ در رابطه با کار تماسی داشته باشه، که فرصت اضافه داشته باشه.
بطور خلاصه، خیلی عالی همه چیو برنامه ریزی کرده بود.
متاسفانه هنوز وقت این نرسیده بود که از سر کارش بره بیرون.
یه جیا مطیعانه در برابر یه خروار پروندهی ناتمام توی اتاقکش نشسته بود. با پشتکار فراوان، همچون ماهی نمک سود شدهای توی اتاق نشسته بود و حواسش جای دیگهای بود.
ناگهان یه جیا متوجه شد که انگار...فضا زیادی ساکته!
تا اینکه بالاخره یادش اومد که یه چیزی رو فراموش کرده بود.
دستشو بلند کرد و بازوش رو لمس کرد و اون دست سیاه کوچولو رو از بازوش جدا کرد.
انگار غش کرده بود و رنگ همهی بدنش هم یه جورایی محو شده بود. با اینکه از هوش رفته بود، ولی ناخودآگاه همچنان به یقهی یه جیا چسبیده بود، انگاری که ترسیده بود که ممکنه یه جیا اون رو از روی خودش پرت کنه.
یه جیا اون دست کوچولو رو تکون داد. حالهی کمی از احساس گناه در درون یه جیا پدید اومد.
میدونست که در حالت بیهوشیش، نیروی شبحیای که از خودش ساتع کرده بود چقدر نیرومند بوده. اون دست کوچولو هم بعنوان نزدیکترین فرد به یه جیا، اولین کسی بود که توسط اون نیرو مورد حمله قرار گرفته بود.
انگار مورد اصابت ضربهی مستقیمش قرار گرفته بوده برای همینم تا حالا بهوش نیومده.
یه جیا یکم بهش نیروی یین داد.
با اینکه دست کوچولو هنوز میلنگید، ولی بیشتر رنگش برگشته بود. چند ثانیه بعد، به آرومی بهوش اومد.
همون لحظهای که یه جیا رو دید، هق بلندی کرد و غر زد:《تو...تو خیلی بیرحمی!》
یه جیا سرفه کرد و گفت:《...اهم، ببخشید.》
دست کوچولو در حالیکه به دست یه جیا چسبیده بود ناله کرد:《فکر میکردم دیگه قراره بمیرم!》
یه جیا یکم ساکت موند ولی دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و آروم جواب داد:《ولی، در واقع...احیانا تو همین الانشم نمردی؟》
دست کوچولو نتونست جوابی بده ولی با عصبانیت فریاد زد:《هنوزم داری توی این موقعیت دنبال اشتباه پیدا کردن از حرفهای من میگردی؟! اصلا احساس همدردی سرت میشه؟!》
یه جیا با خوش اخلاقی پاسخ داد:《کار من اشتباه بود.》
…دست کوچولو حس کرد که انگار داره به یه پنبه مشت میزنه و دیگه نمیدونست چجوری عصبانیتش رو خالی کنه. فقط تونست با اکراه بگه:《...من میخوام بعدا با گوشی بازی کنم!》
یه جیا با خوش اخلاقی کامل موافقت کرد ...
کتابهای تصادفی



