بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 156
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۵۶:
از اعماق زمین ترک خورده، اندامهای گوشتی دراز شدن.
سطح گوشتی، قرمز رنگ و چرب بود در حالی که در زیر آسمون تاریک به اطراف میپیچید.
مهم نیست که چند تا از اندامهاش قطع شده و حمله دریافت کرده بودن، همیشه میتونست به سرعت اون رو دوباره رشد بده.
به نظر نمیرسید که بتونن هیچ آسیبی بهش وارد کنن.
اون زن در هوا ایستاده بود، پوست رنگ پریدهش در برابر محیط سیاه و قرمز رنگ بسیار برجسته به نظر میرسید. پوست بیرونیش[1] بنا به ساختار در حال تغییرِ درونش، کش اومده و به حالت بدی تغییر شکل داده بود. صدای سردی از چهرهی غرق شدهش خارج شد.
«هنوز متوجه نشدید؟»
در پشت سرش شاخکهای بزرگی با سرعت زیادی به سمت اونها حرکت کردن.
نور سردی چشمک زد و چند تا از اونها قطع شدن.
در قسمتی که بریده شدن، چندین شاخک دیگه ازش بیرون اومد.
مادر گفت: «تو نمیتونی به من صدمه بزنی.»
یهجیا محکم روی دستهی داس استخونیش فشار داد. رشتههای نازکی از خون روی پوستش جاری شد و دستهاش رو آغشته کردن.
دستهی داسش قرمز شده بود.
وضعیتش خوب نبود صورتش اونقدر رنگ پریده بود که به نظر میرسید انگار یه لحظهی دیگه در شبِ تاریکِ پشت سرش ذوب میشه. جفت چشمهای کهرباییش به مادری که در هوای جلو معلق بود، خیره شده بودن.
تبدیل شدنش به یه انسان، همچنین این معنا رو داشت که تواناییش رو برای بهبودی از دست داده.
اگرچه بدن یهجیا بسیار سختتر از بدن انسانهای معمولی بود، اما زخم ناشی از کندن چیزی از سینهش در مدت زمان کوتاهی بهبود پیدا نمیکنه.
دمای اطرافش به قدری پایین اومده بود که یهجیا میتونست مه سفیدی که هنگام بازدم از دهن و بینش بیرون میاد رو ببینه.
میتونست قلبش که در چشمهاش میتپه رو حس کنه. مضطرب و بیقرار بود.
طرف مقابل بهش فرصت فکر کردن نداد.
زود شاخکهای بیشتری شلیک شدن.
وقتی مادر تو فکر فرو رفت، چشمهای قرمز رنگش به حرکت در اومدن.
در مراسم قرباني خون، مادر هم خیلی ضعيف شده بود. اگرچه دو نوادهی مستقیم روبروش با هم همکاری نمیکردن، اما تهدید کننده هم نبودن.
چیزی که اون در حال حاضر بیشتر بهش نیاز داشت، زمان بهبودی بود.
و بنابراین، باید دوباره بره و در زمان دیگهای برگرده. که همین به زمان بیشتری نیاز داشت.
مادر به آرومی سرش رو بلند و به آسمون نگاه کرد. صدای آهستهای از لبهاش بیرون اومد. صدای بلندی نبود اما به نظر میرسید که میتونه به جای خیلی دوری بره، انگار میتونست از همهی موانع عبور کنه و به انتهای دنیا برسه: «فرزندانم...»
آسمونِ دوردست با لرزش پاسخ داد.
ابرهای تاریکی از همه جهات به اون سمت شتافتن. یهجیا بلافاصله با هوشیاری نگاه کرد.
سه شبح سطح اس، سی و چهارتا سطح اِی و بی....
اشباح درندهی بیشماری به سرعت بهشون نزدیک شدن.
خیلی زود چهرههای رنگ پریدهی اون شبحها، زمین بایر رو پر کرد. چند جفت چشم حریص در حالی که دیوانهوار زمزمه میکردن، به اون دوتا خیره شدن.
مادر در حالی که نیمی از صورتش تغییر شکل داده و نیم دیگه ظاهر...
کتابهای تصادفی
