فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت

قسمت: 124

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۲۴:

با شنیدن این حرف، مردمک‌های یه‌جیا فورا منقبض شدن.

پدربزرگ مادری؟

پدرِ......مادرم؟

در میون میله‌های فولادی سرد یخی، می‌شد بدن عجیب و دفرمه‌ی پیرمردی رو دید که به اندازه‌ی تعداد دفعات تنفسش تکون می‌خورد. گوشت قرمز رنگی با درخششی به حالت چرب بودن پوشیده شده بود و بسیار وحشتناک به نظر می‌رسید.

رئیس در حالی که به نظر درد می‌کشید، دستش رو دراز کرد و روی دیوار شیشه‌ای سرد فشار داد و گفت: «اون بیش از سی ساله که در این حالت نه مرده و نه زنده‌س...»

«معمولاً زندگی تا این سن برای انسان‌ها خیلی دشواره، اما اون توپ‌های گوشتی انگلی بهش اجازه داد‌ن که زندگیش رو کمی طولانی‌تر کنه.»

یه‌جیا به پیرمرد نیمه‌زنده‌ی داخل زندان خیره شد. لب‌های رنگ پریده و باریکش به هم گره خورده بودن.

اون پیرمرد ضعیف، چشم‌های خاکستری و مه‌آلودش رو باز کرد و نگاهش به آرومی به یه‌جیا افتاد.

صورتش کمی تکون خورد و غرِ ضعیفی از گوشه‌ی لب‌های چروکیده‌ش بیرون زد: «...ک...کی...؟»

رئیس دهنش رو برای پاسخ دادن باز کرد اما یه‌جیا حرفش رو قطع کرد و گفت: «اون چطور اینطوری شد؟»

رئیس کمی تعجب کرد. حالت چهر‌ش کم کمی جدی و دردناک شد. نفس عمیقی کشید و به سختی گفت:

«در واقع سی‌سال پیش..... درب[1] یه‌بار باز شد.»

تنفس یه‌جیا متوقف شد. بلافاصله برگشت و به رئیس نگاه کرد.

درب.... یه‌بار باز شد؟

منظورش چی بود؟

.

بیرون از مقر فرماندهی بوریاو.

تاریکی غم‌انگیزی تموم ساختمون مرتفع رو فراگرفته بود و تقریباً با شب درآمیخته شده بود. تاریکی نمی‌تونست در نور نفوذ کنه و اگر با دقت بهش نگاه بشه، می‌شه به صورت مبهمی نگاهی اجمالی به چهره‌های زشت و هولناک درونش انداخت. درون گردابی که از اشباح و انرژی یین تشکیل شده بود، مقر فرماندهی بوریاو قرار داشت، جوری تنها و شکننده به نظر می‌رسید که انگار در ثانیه‌ی بعدی بلعیده می‌شه‌.

آژیرهای گوش‌خراش از ساختمون، همچون فریادهای کمکِ ناامیدانه، به صدا دراومدن و نور قرمز رنگی که نشونه‌ی خطر در تاریکی بود، روشن شد.

کارمندهایی که در دفتر مرکزی کار می‌کردن، وقتی به تاریکی بیرون نگاه می‌کردن، رنگ از رخسارشون پرید و گفتن:

«اندازه‌ای که... خونده شده[2] چقدره؟»

یکی دیگه گفت: «ق..قابل اندازه‌گیری نیست!»

حتی با قوی‌ترین ردیاب در بوریاو، نشانه‌گرِ نازک به بالاترین مقداری که می‌شد ثبت کرد اشاره داشت و حتی به نظر می‌رسید در تلاشه که بالاتر هم بره.

«زود باشید! برای پشتیبانی تماس بگیرید!»

یکی دیگه از کارمندها در میز پذیرش سر خودش رو با چهره‌ای خاکستری بالا آورد، در حالی که انگشت‌های سرد و سفتش همچنان روی تلفن بود. فقط صدای بوق اشغال از اون طرف به گوش می‌رسید.

«تماس وصل نمی‌شه...»

تمامیِ ارتباط با دنیای بیرون کاملاً قطع شده بود. اون‌ها الان در یه وضعیت کاملاً منزوی و درمونده بودن.

ناگهان یه 'ترک' به وجود اومد و یه بازوی رنگ پریده ناگهان از بین ابرهای تیره بیرون اومد و دیوارهای شیشه‌ای رو در هم کوبید. با نیرویی زیاد، سریع و مستقیم به سمت نزدیک‌ترین کسی که به درب ایستاده بود، رفت!

ناخن‌های تیزش نور سرد یخی رو تابوندن. به نظر می‌رسید که به راحتی می‌تونه از فولاد رد بشه.

چشم‌های کارمند از ترس گشاد شدن. اونقدر ترسیده بود که سر جاش سیخ وایستاده بود، در حالی که چشم‌های لرزونش دست عظیمی که به سمتش حرکت می‌کرد رو منعکس می‌کرد. تقریباً یادش رفته بود چجوری نفس بکشه.

یه ثانیه‌ی بعد، دیواری متشکل از خون ناگهان از روی زمین بلند شد و بی‌رحمانه دست غول‌پیکر رو از مچ قطع کرد.

در یه لحظه، خون سیاه بدبویی همه جا رو فرا گرفت.

با یه صدای 'تالاپ'، اون دست غول‌پیکر محکم روی زمین افتاد و ناله‌...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب بازنشستگی بازیکن جریان بی‌نهایت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی