بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 114
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۱۱۴:
《....》
یهجیا به سه نفر خشمگین جلو روش نگاه کرد و آروم قدمی به عقب برداشت. سپس بطور عجیبی سرفه کرد و گفت:《آم...میتونم توضیح بدم...》
آتیش خشمگین یین در کف دست انفجار شعلهور شد و جلزولز کردن شعلهها در اعماق چشمهاش منعکس شدن. سپس در حالی که موهای قرمزش در گرمای سوزان در حال تکون خوردن بودن، با عصبانیت فریاد زد:《ایس!》
یهجیا به سرعت از حملهی طرف مقابل دوری کرد.
بازوی انفجار رو گرفت و با خوشرویی گفت:《ببخشید، این بار واقعا اشتباه کردم.》
در حالی که شعلههای آتیش در چشمهای انفجار بدجور شعلهور شدن و آتیشِ کف دستش تا بازوهاش بالا رفته بود، گفت:《ای حر&ومزاده!》
یهجیا به سرعت اون رو رها کرد و به کناری پرید و یه بار دیگه از حملهی بعدی انفجار جاخالی داد.
از اونجایی که اون نمیتونست با انرژی یین، کلاهش رو روی سرش ثابت کنه، باد، اون رو از سرش انداخت کرد و روی شونهش آویزون شد.
صورتی جوان و خوشسیما آشکار شد. موهای روشنش نور ماهی که همرنگش بود رو منعکس میکرد و چشمهای کهرباییش در تاریکی میدرخشیدن. این ظاهرش باعث شد که فوقالعاده صمیمی و بیآزار به نظر برسه:《برای اینکه تو رو از اون دربها بیرون ببرم، دیگه نتونستم هویتم رو پنهون کنم...》
اما پیش از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، انفجار یه بار دیگه بهش حمله کرد.
سپس یهجیا یه بار دیگه از حملهی انفجار جاخالی داد، پشت چنشینگیه پنهون شد و گفت:《هی! بذار حرفم رو تموم کنم!》
از اونجایی که انفجار از حشرات چنشینگیه میترسید، حرکاتش بلافاصله کم شدن.
یهجیا از این فرصت استفاده کرد و ادامه داد:《ولی ما تازه اون موقع با هم آشنا شده بودیم، برای همینم من فقط میتونستم به این کار متوسل بشم...》
انفجار با چشمهای قاتلانه به مرد جوانی که روبروش بود خیره شد و با عصبانیت گفت:《تو یه دروغگویی! من دیگه به تو اعتماد ندارم!》
یهجیا آهی کشید و گفت:《چطور تونستی در مورد من اینطوری فکر کنی؟》
چهرهی اون مرد جوان، زیر نور ماه، به طرز فریبندهای ملایم بود. مخصوصاً وقتی کمی اخم میکرد، بینهایت بیگناه، همراه با حسی از ترحم به نظر میرسید.
حالت انفجار بلافاصله کمی متزلزل شد.
چنشینگیه در حالی که پشتش به یهجیا بود، بیصدا کنار رفت.
یهجیا:《.....》
مردهشورتو ببرن.....
درسته، پس از اینکه عامل بازدارندهی حشرات از بین رفت، انفجار فوراً نرمی قلبش رو فراموش و یه بار دیگه حملاتی به سمت یهجیا کرد.
یهجیا دوباره آهی کشید و دور جدیدی از جاخالی دادن از حملات اون رو آغاز کرد.
سبک حملهی انفجار از نوع مصرفی بود. آخه چجوری میشه اون رو با یهجیا مقایسه کرد که هرگز حمله نکرده بود و فقط با شرارت به همه سمت میدوید و انفجار رو از دماغش به اطراف هدایت میکرد؟ خیلی زود، انفجار خسته و کوفته شد. سپس در حالی که به دیوار کنارش تکیه داده بود و به شدت نفسنفس میزد، فریاد زد:《ای..اینقدر فرار نکن!》
یهجیا ایستاد و با ملاحظه پرسید:《میخوای استراحت کنی؟》
انفجار:《....》
ای سگ! دروغگوی لعنتی!
برو بمیر!
ولی خیلی خسته بود. فقط میتونست خم بشه و نفسی تازه کنه که به خودش فرصت بده تا قدرت بدنیش رو بدست بیاره.
خوبه. حداقل با یکی به طور موقت مقابله شد.
یهجیا برگشت و به وییوییچو نگاه کرد و با خوشرویی عذرخواهی کرد:《معذرت میخوام. اون موقع تیر قبلاً روی کمان ثابت شده بود و من فقط میتونستم با جریان حرکت کنم و اون حرف رو بزنم ... متاسفم.》
حالات صورتش در حالت واقعیش بودن که ظریف به نظر رسیده و پرخاشگری زیادی نداشتن، که باعث میشد مردم اون رو به حالت خوبی دیده و بهش اعتماد کنن. اون چشمهای کهرباییش که نور ملایمی زیر نور مهتاب میتابوندن، همراه با نگاه صمیمانهش باعث میشدن مردم احساس ارزشمند بودن بکنن.
وی...
کتابهای تصادفی

