بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 106
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۱۰۶:
《آههههه!》
فریادی دردناک پیش از ناپدید شدنش، در آسمون بیکران در طبقهی بالا طنین انداز شد.
حالت رویاساز درهم شده بود و از اونجایی که داشت سر یهجیایی که به آرومی به سمتش نزدیکتر و نزدیکتر میشد به بلندی داد میزد، صداش تیز شده بود:《تو.....چیکار کردی؟》 خون تیرهای از روی تیغه جاری شد و قبل از اینکه به زمین برخورد کنه، جذبش میشد و تیغه رو مانند نور مهتاب شفاف و درخشان میکرد.
بخش باقی موندهی زبون رویاساز به سمت زمین آویزون شده بود.
وقتی یهجیا به اون نزدیک میشد، رویاساز به طور غریزی به عقب میرفت، انگار از چیزی میترسید.
رویاساز به وضوح میتونست احساس کنه که در مقایسه با مبارزهی قبلیشون، قدرت طرف مقابل دوباره افزایش پیدا کرده. اون نمیدونست که باید چندتا شبح رو بخوره...از طرف دیگه، هنوز مجروح بود. مواجهه با اون[1] اونم الان براش زیانآور بود. اون موقعیت برتر قبلیش رو کاملاً از دست داده بود.
این وضعیت......خوب نیست.
یهجیا چشمهاش رو پایین انداخت و به شبح درندهی روبروش نگاه کرد:《قراردادی که با انسانهای معمولی امضا کردی در اصل یه قرارداده. از اونجایی که یه قرارداده، باید قوانین رو رعایت کنی. چه قرارداد کار باشه، چه قرارداد سرمایه گذاری، تنها ارتباط تو با اونها پوله.》
رویاساز که به نظر میرسید متوجه چیزی شده بلافاصله منقبض شد.
یعنی این به همین دلیل بود که ایس به محض حضورش در اینجا، کامپیوترش رو نابود کرد؟
چونکه چیزی که اون میخواست باهاش مقابله کنه، قراردادها نبودن، بلکه شرکتش بود!
یهجیا با لبخندی گفت:《مگه تو دوست نداشتی با سرمایه بازی کنی؟》
《از اونجایی که اینجوریه، من بهت نکتهای از دانش رو یاد میدم که همهی انسانها میدونن...》سپس خم شد و دوستانه گفت:《سرمایه یه هیولاییه که میتونه کسی رو بخوره. کسانی که میخوان با سرمایه بازی کنن، به نوبهی خودشون توسط اون هیولا خورده میشن.》
تا زمانی که اون سه نفر دیگه به طبقهی بالا برسن، همه چیز از قبل تموم شده بود.
دفتر بزرگی که پنجرههاش رو از دست داده بود، به دلیل بادهای شدید بیرون، در وضعیت بسیار غمانگیزی رها شده بود و همهی اون مکان به حالت غیرقابل تشخیصی با دیوارها و زمین پوشیده از لکههای خون تیره نابود شده بود. به نظر میرسید یه قتل عام وحشتناک در اونجا اتفاق افتاده.
روی زمین زبونی تیکهتیکه شده بود که همچنان به اطراف تکون میخورد.
مرد جوان لاغر اندامی به میزی که توسط چیزی تیز به دو نیم تقسیم شده بود، تکیه داده بود. در حالی که پاهای بلندش رو روی زمین گذاشته بود، داس بزرگش رو در یه دست و موهای رویاساز رو در دست دیگهش گرفته بود. بارها و بارها، اون با زور، سر رو که فقط با یه لایه پوست نازک به گردن وصل شده بود بالا و پایین میکشید...همهی اندامهای اون شبح درنده، بریده شده بودن و در این لحظه به حالت درهم و برهم بودن.
فقط بقایای زبونی در دهنش باقی مونده بود و به سختی میتونست حرف بزنه.
خون سیاهی از دهنش جاری شد و روی زمین افتاد و سطحش رو خورد.
به محض اینکه که ایس، سر شبح درنده رو کشید، به آرومی پرسید:《ببینم میخوای صحبت کنی؟》
وییوییچو، چنشینگ...
کتابهای تصادفی
