بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 97
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۹۷:
یهجیا:《.....》
در حالی که یهجیا در حالت مات و مبهوت بود، جیشوان از این فرصت استفاده کرد و زیر پتو رفت.
یهجیا فرو رفتن تخت و بعد بدن سرد یخی طرف مقابل رو که مثل مار دورش پیچید و محکم توی آغوشش گرفتهش، رو احساس میکرد.
جیشوان چونهش رو به شونهی یهجیا مالید.
تموم بدن یهجیا سفت شد:《ولم کن...》
جیشوان:《نه.....》
یهجیا شروع به مبارزه کرد:《ولم کن!》
جیشوان محکمتر گرفت و گفت:《نه.......》
یهجیا:《...》
مگه بچه دبستانی هستی؟!
جیشوان گفت:《گهگه، تو نمیتونی زیر حرفت بزنی.》
یهجیا چشمهاش رو بست و فقط تونست با اکراه بگه:《فقط پنج دقیقه...》
جیشوان گوشههای لبش رو بالا برد، چشمهای قرمز رنگش در تاریکی میدرخشیدن.
یهجیا به عقب خم شد:《خیلی نزدیکی...》
در تاریکی، نوک گوشهاش کمی قرمز شده بودن. با این حال اونها توسط شب تاریک پنهون شده بودن.
جیشوان چشمهاش رو بالا برد، چشمهاش لحظهای روی گوشهای رنگ پریدهی طرف مقابل ایستادن.
با این حال، اون مطیعانه دستش رو آزاد کرد.
یهجیا نفس راحتی کشید.
اون به طور ذهنی، پیگیری میکرد که چقدر زمان گذشته.
چهار دقیقه مونده.
حضور اون مرد اونقدر قوی بود که نادیده گرفتنش تقریبا غیرممکن بود.
شهر اف کمی جلوتر از شهر ام در جنوبه. با وجود اینکه الان اواخر تابستونه، هنوز هوا خیلی گرمه. علاوه بر این، موقعیتش در داخل خشکی که داره، اون رو حتی گرمتر هم میکنه. بااینکه یهجیا از گرما نمیترسید، ولی حتی خودش هم احساس ناراحتی میکرد.
بدن جیشوان مثل قبل سرد نبود و در عوض بیشتر شبیه یشم خنک بود که کمی با دمای بدن انسان گرم شده بود.
سه دقیقه مونده.
یهجیا خمیازهای کشید.
در دنیای توهمی چشمانداز، اون همیشه در حالت هوشیاری قرار داشت. اگرچه فقط چند دقیقه از دنیای بیرون گذشته بود، اما برای اون مثل چند روز بود.
و در چند روز گذشته پس از ترک اون دنیا، یهجیا هم فرصت زیادی برای بستن چشمهاش نداشت.
اون به چنین شرایطی عادت کرده بود که ظرفیت ذهنی و جسمیش تخلیه بشه. هر چی نباشه، مدت زمان مراحل در بازی هیچ وقت یکسان نبودن. هر کسی که به خواب بره، قطعاً در نهایت میمیره، بنابراین اکثر بازیکنان کهنهکار سعی میکنن تا حد امکان کمتر بخوابن و در همهی مراحل بیدار بمونن.
دو دقیقه مونده.
پلکهای یهجیا داشتن سنگین تر میشدن. احساس خوابآلودگی شدیدی بهش دست داد و اون رو به تاریکی کشوند.
یه دقیقه ..... مونده ........
جیشوان در تاریکی چشمهاش رو باز کرد. چشمش به مرد جوانی افتاد که نفسش کمکم ثابت شده بود و لبخند رضایتمندانهای زد. لبهاش بی صدا باز و بسته شدن:
شب بخیر، گهگه.
اولین پرتوهای نور خورشید از بین پردههای نیمه بسته به آرومی روی صورت رنگ پریدهی مرد جوان فرود اومدن.
مژههای یهجیا لرزیدن.
به آرومی چشمهاش رو باز کرد. جفت چشمهای کهرباییش زیر نور صبح حتی شفافتر به نظر میرسیدن، اما پردهی نازکی از خوابآلودگی و گیجی هم مشهود بود.
در اون لحظه، یهجیا وجود شخص دیگهای رو در کنارش احساس کرد.
《صبح بخیر...》 صدای آهسته و خشکِ اون مرد از کنارش به گوش رسید.
یهجیا تعجب کرد. به طور غریزی از روی تخت پرید و به سمت پنجره عقب نشینی کرد.
در یه چشم به هم زدن چند متر عقب رفت.
جیشوان چند بار پلک زد و از بازوش استفاده کرد تا خودش رو نگه داره و باعث شد پتوی نازک از روی بدنش لیز بخوره.
هنوز پیراهنی ساده پوشیده بود که به دلیل خواب طولانی شب چروک شده بود، و این پیراهن باز بود و سینهی رنگ پریدهش رو نمایان و هیکل عالیش رو برجسته میکرد.
《خوب خوا...
کتابهای تصادفی

