آنجل تکرو
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 3
نور نارنجی رنگ آفتاب مثل همیشه جلوه ویژه ای به جنگل بخشیده بود؛ هفتمین روز هم از ورود انجل به این دنیای جدید گذشته بود اما دریغ از یک آبادی یا حتی کوچکترین نشانه ای از تمدن.
انجل دیگر نمی دانست که از ورود به یک دنیای جدید و روزانه بیست کیلومتر پیاده روی خوشحال است یا دلش می خواهد به راحتی زندگی گذشته و تنبلی و بی تحرکی در آپارتمان راحتش برگردد.
پا...دست...کمر..تک تک اجزای بدن انجل از خستگی به مغز او سیگنال درد ارسال می کردند و این موضوع باعث رنجش او شده بود جدای از اینکه حتی با تبدیل ذرات به مواد غذایی حتی با تکرار و پیشرفت هم نمی توانست به یک طعم قابل رضایت دست یابد و مجبور بود به معنای واقعی کلمه اشغال بخورد.
در همان لحظه ناگهان حسی به او گفت نباید دیگر به پیاده روی ادامه دهد…!!!...چیزی درست نبود غریزه انجل به او هشدار می داد یک اتفاق در حال رخ دادن بود.
غریزه آنجل هیچوقت به او دروغ نمیگفت وگرنه تا به الان بارها توسط تک تیراندازان اسرائیلی کشته شده بود.
یک نفر او را نشانه گرفته بود در همان لحظه صدای شکافته شدن هوا تیز بودن غریزه اش را حتی پس از یکسال از پایان جنگ نشان داد.
با یک پرش سریع به سمتی دیگر یک تیر چوبی درست در جایی که قبلا ایستاده بود در خاک فرو رفت با توجه به زاویه تیر از….پشت سر پرتاب شده بود!
انجل در خطر بود و باید کاری انجام میداد اما هرگز به او با سلاح های بدوی حمله نشده بود.
برای فرار انجل بر خلاف جهتی که تیر از آن شلیک شده بود شروع به دویدن کرد اما درست در همین لحظه انجل یک نفر را در روبروی خود دید(محاصره شدم!؟)
اما این چیزی نبود که انجل را بترساند" از این بدتراشم دیدم"
قبل از اینکه چندین تیر همزمان و هم جهت به سمت انجل شود یک یک سنگر از جنس خاک رس شروع به تشکیل به دور او کرد تا مانند سنگری غیر قابل نفوذ انجل را ایمن نگه دارد.
انجل از دریچه تعویه شده در سنگر بیرون را نگاه کرد.
کتابهای تصادفی
