فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نحوه‌ی بقا در آکادمی

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۴: ۷ روز قبل از شروع مدرسه (۲)

خاندان راثِسْتِیلِری که زمانی عضوی از آن ها بودم، افراد شروری بودند و جز خاندان تبهکاران محسوب می شدند.

تشنه ی قدرتی بودند که از نامشان می آمد. هر نسل جدیدی که از این خاندان روی کار می آمد خودمتشکر، نخبه گرا و طمع کار بودند. اجداد باوقار و بخشنده امان دوره اشان به سر آمده بود. و تمام چیزی که از آن ها باقی مانده بود همان حس سرافرازی‌اشان بود که هنگام متبکرانه نشستن (نسل جدید) بر جایگاه های رده ی بالای پادشاهی، به درجه ی کمالِ خود بزرگ بینی و افاده می رسید.

راستش خاندان راثستیلر راز بزرگی داشتند. رئیس خاندان، کرِپین راثستیلر، یک قردادی را با خدای شیطانیِ دوران‌ باستان، مِبولا، امضا کرده بود تا درباره ی جادوی زندگی جاودانه مطالعه و تحقیق کند. به خاطر همین آزمایش های غیر انسانی زیادی انجام گرفته و زندگی های بی شماری به اسم تحقیق، قربانی شده بود. دو سال بعد، این راز توسط شخصیت اصلی، تِیلی، کشف می شد.

بعد از مقابله و کشمکش تا لحظه ی آخر، کرِپین راثستیلر بالاخره شکست خورد و دستگیر شد. رئیس و سردسته ی خاندان راثستیلر؛ غول نهایی مرحله ی چهارمِ بازی «شمشیرزن سقوط کرده ی سیلونیا» بود.

بعد از آن، اتفاقی که برای خاندان از دماغ فیل افتاده ی راثستیلر افتاد، قابل پیش بینی و همان طور بود که انتظار می رفت. سقوط فجیع خانواده ی راثستیلر دل بازیکنان را بسی شاد نموند و هیجان را به وجودشان هدیه کرد. هر کسی که در نقشه های کرِپین دخالت داشت اعدام شده بود؛ حتی کسانی که نقش خیلی کوچکی داشتند آخرش زندانی یا تنبیه شدند.

با توجه به این قضایا، خداییش موقعیت فعلی من در نگاه دوم ارزشش را داشت.

درست است، من سردم بود و گرسنه بودم و نمی دانستم با زندگی ام چه غلطی کنم.

ولی آیا من زودتر از زمان موعود از خانواده ی راثستیلر جدا نشده بودم؟

به تعبیری آسان تر، فقط یک چیزی برای گفتن باقی می ماند و آن هم این بود که با این تغییر جالب، قرار بود اتفاقات باحال تری بیوفتد.

* * *

_ببینم تو الان گفتی از من ممنونی؟ شرمنده برام سخته که باورش کنم!

از جایم بلند شدم. از آنجایی که این سه روز را در طبیعت وحشی گذرانده و صبح را شب کرده بودم، ظاهر خیلی خوبی نداشتم و از ریخت و شکل افتاده بودم. حدس میزنم به خاطر همین بود که پرنسس غافلگیر به نظر می رسید.

همین چند روز پیش، او مرا به عنوان نجیب زاده ای دیده بود که با بقیه مثل یک عوضی از خودراضی رفتار می کردم. احتمالاً باید حس خوشایندی از اینگونه دیدن من داشته باشد؛ البته ممکن است کنارش کمی هم احساس دلسوزی کند.

با خودم فکر کردم که از این قضیه به نفع خودم استفاده کنم. به هر حال تا آنجایی که من می دانم پرنسس پنیا هیچ وقت اجازه نمی داد احساسات شخصی اش جلوی قضاوت عمومی اش را بگیرد؛ متوصل شدن به احساساتش بیشتر می توانست منجر به منفجر شدنش شده یا نتیجه ی معکوسی در پی داشته باشد.

یعنی بهترین نتیجه‌ای که از این موقعیت برای من به دست می‌آمد چه بود؟ صرف نظر از رفتن یا نرفتنم به مدرسه، این قضیه می‌توانست باعث شود که پرنسس پِنیا دیگر خود را به خاطر من دلواپس و نگران نکند.

نه فقط پرنسس، بلکه ی همه ی دانش آموزانی که در آکادمی سیلوِنیا بودند باید از زیاد توجه کردن به من دست برمی داشتند. اگر بی هیچ تشریفات خاص یا منفعتی اعلام می شد که اخراج نشده ام، من تنها کسی بودم که بازمانده ی این جمع می شدم.

از دید آکادمی، اگر یک دفعه ای دل را به دریا بزنم و از مدرسه بگذارم و بروم اصلاً جای تعجبی نداشت. من همچنان در مرز اخراج شدن بودم. البته از لحاظ آموزشی، نباید تا زمانی که در موقعیت بهتری برای اخراج شدن قرار می گفتم، کاری برای مقابله یا ايستادگی انجام می دادم. اصلاً به نفعم نبود یا خوب نمی شد اگر مورد تنفر پرنسس قرار می گرفتم.

_سرنوشتم در دستای شماست پرنسس پِنیا. هر چی شما بگید رو با جون و دل انجام میدم.

خیلی ریلکس این حرف ها را گفتم و طوری تظاهر کردم که انگار مشکلی نیست و همه چیز امن و امان است. کمی نااميد کننده بود ولی مانند پَست ها زیر پایهش له شدن فقط نتیجه را معکوس می کرد. هر چقدر یک فرد، نگران، بیچاره و خاک برسر به نظر می رسید برای مردم راحت تر بود که او را بدبخت و بی آزار ببینند.

پرنسس پِنیا به خاطر "چشم های" بی نظیری که داشت به عنوان "شاهدخت خیر اندیش" شناخته می شد؛ چشمانی که بینش و توانایی آن را داشتند تا انسانیتی که در اعماق وجود افراد بود را ببینند.

او همان طور که بزرگ تر می شد، پاچه خواری، چاخان کردن، بدخواهی و دروغ را تشخص می داد. پرنسسی که در ظاهر توانایی دیدن انسانیت و نیک خواهی را داشت، در واقع فرمانروایی بود که تنها با یک نگاه، توانایی سنجیدن طبیعت وجودی انسان را داشت.

نگاهم را به طرف آتش پناهگاهم برگرداندم؛ هیزم های در حال سوختن، خاکستر شد...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب نحوه‌ی بقا در آکادمی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی