نحوهی بقا در آکادمی
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر اول: مقدمه
این مربوط به زمانی میشد که این موضوع را پذیرفتم؛ که بله من گند زده ام و یک مَن آب هم رویش.
«تو به خاطر جرم هایی که مرتکب شدی، دیگر به عنوان عضوی از خانواده ی راثِستیلر شناخته نخواهی شد. به علت سوگند نامتعارفانه و نامناسبت در برابر شاهدخت محترم و بلندمرتبه ی کشورمان پرنسس پِنیا، در افتادن غیر قانونی با ازمون ورودیِ اکادمی مقدس سیلوِنیا، که دلیلش حسادتی بود که چشمانت را کور کرده بود. و آخرین مورد، دلیلش پیچاندن کلاس هایت است. این جنایت ها نام خانواده را لکه دار می کند و نمی توان از آن به آسانی چشم پوشی شود.»
نیاز نبود بقیه ی نامه را بخوانم. این نامه از خود ارباب خانه به دستم رسیده بود؛ کرِپین راثستیلر و نامه پر شده بود از تشریفات و آداب و رسوم بی نیاز، که آخرش به طور مختصر و مفیدی به این موضوع ختم می شد که:
«ببین بچه، تو از خانواده شوت شدی بیرون.»
زندگی کردن مثل پادشاهی که یک خانواده ی پرقدرت، مثل کوه پشت سرش ایستاده بودند تمام شده بود.
طوری به نظر می رسید که انگار خدای سرنوشت داشت مرا دست می انداخت و با من گرگم به هوا بازی می کرد.
آیا موقع خندیدن به بدبختی هایم کبکش خروس می خواند؟
آن هم وقتی که زندگی ام داشت به یک جهنم تمیز تبدیل میشد؟
تأثیر جمله های نامه به قوت خود باقی ماند و با سوراخی در مغزم به یادگار ماند.
می خواستم جواب کلمه های طعنه امیز و نامنصفانه اشان را بدهم.
چرا؟
چون کسی که از نام خانواده به عنوان سپری برای داشتن زندگی تیتیش مامانی و متکبرانه استفاده می کرد اِد راثستیلر بود، من نبودم.
خدمتکاری که در عمارت اوفِلیس، بهترین خوابگاه اکادمی سیلوِنیا کار می کرد، مؤدبانه با من سلام و احوالپرسی کرد.
_من همه ی وسایل شما رو اینجا جمع کردم. ممنون برای زحمات و تلاش سختتون.
با صورتی خالی از حس، چمدان هایم را از او تحویل گرفتم.
با وجود اتاق زیادی پر زرق و برقم، وسایلم به طور عجیبی تنها در دو چمدان جا گرفته بودند.
بعد از اینکه حمایتم توسط خانواده تمام شد، این ها تمام چیزی بودند که داشتم.
به عبارتی تجملات و لوکس بودن آن اتاق هیچ وقت مال من نبود که بخواهم با آن از اول شروع کنم.
_امیدوارم بقیه ی زندگیت رو به خوبی سپری کنی!
با اینکه الان زندگی ام به طور جذابی غرق در کثافت بود، ولی هنوز هم به عنوان یک نجیب زاده ی قدیمی به طور شایسته ای با من رفتار می شد، ولی باز هم این رفتار احترام امیز مثل پاشیده شدن نمک روی زخمم بود.
*بسته شدن*
در بزرگ عمارت اوفلیس بسته شد و مرا محو شده در افق، در باغ زیبای خود رها کرد.
آه...و من احتمال می دهم همان موقع بود که من با این قضیه کنار آمدم.
_من...واقعاً وارد با...