فرم ورود
فرم ثبت‌نام
چنین قسمتی پیدا نشد. دوباره امتحان کنید و در صورت تکرار به ادمین مراجعه کنید
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 1: 7 ژوئن (یکشنبه)

«به خونه‌ی ما خوش اومدین!..نه، این خوب نیست. -از امروز به بعد، ما قراره زیر یه سقف زندگی کنیم!..هـــم، یکم زیادی چندش به نظر می‌آد...»

درحالی‌که جعبه‌ها و اثاث جدید، گوشه چشممو گرفته بود، تو آینه به خودم یه نگاه انداختم و همین متنو دوباره برای خودم تکرار کردم.

یه غروب ساده بود و ساعت تقریباً 5 بود. تو یکی از اتاق‌های خونه‌ای ایستاده بودم که طبقه سوم قرار داشت و توی یه منطقه مسکونی و با بیشترین ارزش تو کل ژاپن بود (با کمی اغراق). یه خونه که 3 تا اتاق خواب و یه سالن و آشپزخونه به هم چسبیده داره. برای منو بابام خیلی بزرگه ولی به زودی قراره خیلی کوچیک بشه.

پنج دقیقه‌ی گذشته رو صرف تمرین ظاهر و کلماتی کردم که باید باهاشون به خانواده‌ی جدیدم خوش‌آمد بگم. می‌دونی چیه، فرضیه این قضیه مسخره ست. من درک می‌کنم که چرا بابام می‌خواد تمیزکاری و آماده‌سازی اتاقی رو به عهده بگیره که قراره با آکیکو-سان توش با هم باشن، ولی چرا باید من، که یه پسر بالغم، رو بفرسته اتاق یه غریبه که قراره امروز خواهر کوچیک‌ترم بشه رو آماده کنم. این تصمیمیه که دلیلشو متوجه نمی‌شم.

«عجیبه...کجا می‌تونه باشه؟»

«چی کجا می‌تونه باشه؟»

وقتی دیدم بابام داره نگران تو راهرو بالا‌پایین می‌ره، صداش کردم.

«آه، چه به موقع اومدی. اسپره خوش‌بوکننده رو ندیدی؟»

«باید تو سالن باشه. دیروز رو پرده‌ها استفادش کردم.»

«آها، دیدمش. ممنون!»

صدای دمپایی‌هاش رو شنیدم که با عجله به سمت سالن می‌رفت.

«چرا حالا داری وحشت می‌کنی؟»

«داشتم دوباره یه نگاه به اتاق می‌نداختم، ولی وقتی داشتم تمیز می‌کردم، این بوی اتاق داشت اذیتم می‌کرد... نمی‌خوام فکر کنن که من بو می‌دم...»

«الان دختر دبیرستانی چیزی هستی تو؟»

«وقتی تو سن منی، این چیزا حیاتیه! بزار 20 سال بزرگ‌تر بشی بعد می‌فهمی من چی می‌گم یوتا!»

«خوشحال می‌شدم اگه یکم پسر خودتو قبول می‌داشتی بابای مزخرف.»

وقتی دیدمش که با پشت خم و خوش‌بوکننده به‌دست داره می‌ره سمت اتاقش، آه کشیدم. اگه این‌قدر اذیتت می‌کنه، چرا هر روز این کار رو نمی‌کنی؟ البته این حرف یکم ظالمانه بود که همچین چیزی رو از یه کارمند همیشه شلوغ مثل اون بخوای.

چون حرفش پیش اومد من یکم نگران خودم شدم و گفتم: «اتاق من خوبه دیگه؟»

منو و آیاسه-سان بهم قول دادیم که از هم دیگه انتظاری نداشته باشیم، ولی بازم نمی‌خوام که از بوی قوی اتاق یه پسر دبریستانی اذیت شه. البته من همیشه حواسم هست که ملافه ها و اتاقم تمیز باشه و بو نده، برای همین اگه حس بویاییم مشکل پیدا نکرده باشه، همه‌چی باید خوب باشه.

در‌حالی‌که از نتیجه کارای روزانه‌م راضی بودم، صدای زنگ منو به خودم آوردم.

-پس رسیدن.

«یوتا~ می‌تونی درو باز کنی؟»

«باشه باشه.»

از اونجایی که بابام هنوز مشغول از بین بردن بوی بد اتاق بود، من به جاش رفتم درو باز کنم.

«ببخشید مجبور شدین وایستی..ن؟»

«ما اومدیم~»

من سعی کردم که تا جایی که می‌شه دوستانه باشم. با یه لبخند ملایم. ولی وقتی درو باز کردم لبخندم خشک شد. آکیکو-سانو دیدم که هر دوتا دستش پلاستیک فروشگاه بود. تو پلاستیکا پر مواد غذایی و بقیه ی ضروریات روزانه بود که چندتاشون نزدیک بود بیفته رو زمین، که این یکم منو شکه کرد.

«اِم، آکیکو-سان، اینا چیه...»

«ما قراره امروز در خدمت شما باشیم، برای همین همه‌چیز خریدیم~»

«حالا چرا این‌قدر زیاد...؟ واقعاً لازم نبود...»

«لازم به تشکر نیست، چون اتفاقی نبود که افتاد.»

صدای اذیت شده آکیکو-سان رو شنیدم که پشت مادرش ایستاده بود (و دستاش پر پلاستیک بود).

«مامان تو نه گفتن خوب نیست، برای همین مجبور شد هرچی رو که کارمند فروشگاه بهش توصیه کرد، بخره.»

«ها، پس برای این بود...»

«هی، یه جوری می‌گی انگار من یه آدم بزرگم که به هیچ دردی نمی‌خوره~»

«خب مگه دروغ می‌گم؟»

«اهـــــه! اصلاً اینجوری نیست، مگه نه یوتا-کون~؟»

توپ رو انداخت تو زمین من. راستشو بخواین، من زیاد از پیش‌فعالیش خوشم نمی‌آد، ولی وقتی اون قهر بچگانشو نشون می‌ده همه شکایتای داخل سرم از بین می‌ره. بااین‌حال، دروغ گفتن منو تحت فشار می‌ذاره. مخصوصا از اونجایی که آیاسه-سان با نگاه سردش داره بهم می‌گه مامانشو لوس نکنم. تو جبهه هر دو طرف بودن واقعاً سخته.

«همین‌جوری اونجا نایستین. بیاین تو. بهتون کمک می‌کنم چند تا چیزو بیارین.»

بنابراین تصمیم گرفتم نادیده‌ش بگیرم. یه آدم عاقل یه بار گفت برای به‌دست آوردن خوشحالی، باید قابلیت اینو داشته باشی که بعضی وقتا یه چیزایی رو نادیده بگیری. آکیکو-سان حتی به نظر نمی‌اومد که اذیت شده باشه. اون فقط به من لبخند زد و پلاستیکا رو داد دستم.

«متشکرم. تو واقعلاً مرد قابل اطمینانی هستی.»

من یه لبخند عصبی به کلمات محبت‌آمیزش زدم و رومو برگردوندم: «آهاها.»

من به اون و آیاسه-سان دمپایی‌های خونه جدید رو تعارف کردم که تازه خریده بودم و دعوتشون کردم تو. وقتی رسیدیم به پذیرایی، آکیکو-سان یه صدای شگفت‌زده درآورد.

«ممم، مرکبات، چه بوی دلپذیری.»

آیاسه-سان به زمین و اثاث نگاه کرد و آهی از روی قدردانی کشید و گفت: «هاه، شما واقعاً اینجا رو تمیز نگه می‌دارین.»

«خب، ما فقط سرسری تمیزش کردیم. معمولاً...»

«واقعاً همونجوریه که تایچی-سان به من گفته بود. شما واقعاً تمیزکاری دوست دارین.»

«می‌گن تمیز بودن محل زندگی به سلامت ذهن کمک می‌کنه.» من درجا کلمه هامو قورت دادم که می‌خواستم بلغور کنم.

خطری بود. از اونجایی که بوش می‌آد، بابای احمقم مثل یه فرشته رفتار کرده تا نظر آکیکو-سان رو راحت‌تر جلب کنه. از اونجایی که می‌دونستم قبلا چی از دست زنا کشیده، و با آگاهی از اینکه این روند ممکنه سریع به یه فاجعه ختم شه، تصمیم گرفتم که برای خوشحالی بابام نقش بازی کنم و درباره‌ی اینکه داره بهش دروغ می‌گه، ساکت بمونم.

ولی آیاسه-سان همون موقع بهم یه نگاه واقعاً مشکوک‌وار انداخت.

«همیشه اینجا رو این‌قدر تمیز نگه می‌دارین؟»

«البته. هرذره از گرد و خاک باید ریشه کن شه. این شعار خانوادگی ما ست.»

«شعار دردسرسازی به نظر می‌رسه.»

من به هیچ وجه دروغ نمی‌گفتم. من فقط بعضی از کلمه‌های شعارگونه رو عوض کردم که مادربزرگم که تو حومه شهر زندگی می‌کرد و همیشه دربارش حرف می زد. هنوز یادمه که چطور با لبخند بهم گفتشون.

آکیکو-سان با خنده گفت: «تایچی-سان واقعاً آدم بی‌نظیریه‌ها. اون همیشه خوشتیپ و خوش‌سلیقه به نظر می‌آد، ولی فکرشو نمی‌کردم این‌قدر خونه‌شو تمیز نگه داره!»

«بابامو...خوش سلیقگی؟»

«درسته. اولین بار که با همکارش اومده بود، بی‌رنگ‌ورو و ساده‌رو به نظر می‌اومد، ولی دومین باری که اومد یکم ادکلن زده بود و مارک کرواتش اونو مثل یه تاجر بی‌نظیر نشون می داد.»

«آهههه.»

الان که دارم فکر می‌کنم، یادمه یه زمانی بود که بابام پول زیادی رو صرف لباس و ادکلن می‌کرد. من فکر کردم می‌خواد با دنیای آدم بزرگا بیشتر مچ شه، ولی فقط برای تحت‌تأثیر قرار دادن کسی بوده که بهش علاقه داشته.

«س-سلام آکیکو-سان، ساکی-چان!»

حلال‌زاده از اتاقش اومد بیرون. در کمال ناباوری من، هنوز خوشبو‌کننده دستش بود.

«هی، تو...»

«همین الان اونو بزار کنار! من اینجا دارم جون می‌کَنَم که یکم پشتیبانی داشته باشی ولی خودت داری گند می‌زنی بهش!» -سعی کردم با چشمام بهش بگم. البته کار نکرد، چون بابام با لبخندی که تو آینه تمرین کرده بود، بقیه جمله‌شو گفت.

«به خونه‌ی ما خوش اومدین!مــ مــ مــ ما قراره از این به بعد زیر یه سقف زندگی کنیم، پس بیاین باهم کنار بیایم!»

افتضاح بود. هیچی تو زندگی‌م این‌قدر قلابی به نظر نمی‌رسید. کلماتی که انتخاب کرده بود، خیلی بد بود. حتی زبونشم گاز گرفت و نگاه رو صورتش درد داشت.

«من خیلی از خوش‌آمدگویی گرمتون خوشحالم~ بفرمایید، یه چندتا هدیه آوردیم!»

«اینا همبرگر نیستن؟ عالیه، بیاین بعداً یه همبرگرپارتی داشته باشیم!»

...خب، حدس می‌زنم جفت خوبی باشن. آکیکو-سان حتی زحمت اینم نداد که به خوشبو‌کننده تو دستش اشاره‌ای کنه و بابامم کوه وسایلو یه جوری قبول کرد که هیچی نیستن.

«هی، آسامورا-کون.»

«هوم؟»

«دوست دارم اتاقمو ببینم. می‌تونی منو ببری اونجا؟»

«آ-آه. حتماً.»

منو آیاسه-سان وسایلو تو پذیرایی رها کردیم و سمت اتاق جدیدش رفتیم.

«اینجا ست.»

«ها، پس اینجا ست...»

«من تخت و پرده‌ها رو آماده کردم، ولی نمی‌دونستم چه رنگی رو برای ملافه‌ها ترجیح می‌دین، برای همین اگه خواستین می‌تونین عوضشون کنین. من میزتونو کنار پنجره گذاشتم، ولی اگه خواستین جابه‌جاش کنین، فقط بهم بگین.»

«ممنون. تو واقعاً همه چیزو آماده کردی..اوه.» اون به نرمی از کنارم گذشت و وسط اتاق ایستاد.

لحنش فرقی نکرده بود، ولی تو چشماش می‌شد کنجکاوی رو دید. عین گربه‌ای شده بود که شب داره این ور اونور پرسه می‌زنه. الان رو‌به‌روی من یه دختر کاملاً عادی ایستاده. به اضافه‌ی موها و لباسای مد روزش، که منو مجبور کرد دوباره زیبایی‌شو تحسین کنم. نمی‌دونم بوی شامپو، عطر یا حتی تخیل یه آدمی مثل من بود یا نه، ولی یه بوی شیرینی اتاقو پر کرده بود که قبلاً وجود نداشت.

دختر برگشت و گفت: «واقعاً بزرگه.»

«شاید. به نظر من که معمولیه.»

«ما قبلاً تو یه آپارتمان داغون زندگی می‌کردیم. کلش یه اتاق 60 متری بود و من حتی برای خودم یه اتاق جداگونه نداشتم.»

«پس شما تشک رو زمین پهن می‌کردین و با هم تو یه اتاق می‌خوابیدین؟»

الان با عقل جور در می‌آد که چرا اثاثشون خیلی نو به نظر می‌رسه.

«نه واقعاً. وقتی که من می‍‌خوابیدم اتاق برای خودم بود چون اون موقع مامانم تا شب مشغول کار بود. برای همین نحوه زندگی‌مون کاملاً با الان فرق داشت.»

«حدس می‌زنم از اینکه ناگهانی بیاین و با دوتا مرد زندگی کنیم آسون‌تر بوده... متأسفم.»

«...مشکلی نیست. فقط یه چیزی...»

«مشکلی وجود داره؟»

«همین.»

«ها؟»

«برای چی داری این‌قدر رسمی صحبت می‌کنی؟ البته، اگه یه جور باور شخصی یا دینیه، من مشکلی ندارم.»

من جزو هیچ فرقه‌ی مشکوکی نیستم، باشه؟ من فقط قوانین جامعه درباره‌ی استفاده از سخن رسمی رو با فردی قبول کردم که تازه باهاش آشنا شدم. اونم به‌خاطراینکه از موقعی که به دنیا اومدم این موضوع به صورت ناخودآگاه تو سرم حک شده.

«اگه می‌خوای دنبال دلیل بگردی...»

«ما هم سنیم، پس برای چی یکم راحت‌تر نباشیم؟ من نمی‌خوام که تو این‌قدر با من باملاحظه باشی.»

«من دقیقاً برای این که هم سنیم داشتم این کار رو انجام می‌دادم...»

«ها؟ به نظرت عجیب نیست که یه هم کلاسی یا یه دوست این‌قدر باهات رسمی باشه؟»

«این منطق برای آدمای قوی‌تره، برای من کاربردی نداره.»

اینو به خاطر داشته باشین، تو 17 سال زندگیم، به زور تا حالا با دخترا برخورد داشتم. مخصوصا با یه آدم تو‌چشم مثل آیاسه-سان. یه جوری می‌گه انگار خیلی ساده ست، ولی برای کسی با شرایط من این‌قدرها هم ساده نیست.

«واقعاً؟ خب، من نمی‌خوام مجبورت کنم آسامورا-کون. من فقط نمی‌خواستم که تو این‌قدر زیادی با من باملاحظه باشی.»

«من نمی‌خواستم این کار رو بکنم، راستش...اه.» وسط راه جمله‌م به فکر یه چیزی افتادم.

ما بهم قول دادیم که از هم انتظاری نداشته باشیم. این اتفاق همون بار اول افتاد که من آیاسه-سانو ملاقات کردم. من به معنای اون جمله فکر کردم و ازش پرسیدم...

«من می‌‎خوام الان از یه چیزی مطمئن شم. شما ترجیح می‌دین که من این‌قدر باهاتون رسمی صحبت نکنم؟»

«راستش این کار باعث می‌شه که یکم راحت‌تر باشم. من آدم مهمی نیستم که کسی بخواد بهش احترام بذاره.»

من شونه‌مو انداختم بالا و گفتم: «باشه. پس من دیگه اون‌جوری صحبت نمی‌کنم.»

دهن آیاسه-سان از تعجب باز مونده بود: «چقدر سریع.»

«خب، باهات مثل یه دوست چند ساله رفتار کردن غیرممکنه، ولی از اون‌جایی که خودت خواستی، می‌شه یه جوری باهاش کنار اومد. بعدشم، این کار برای من هم راحت تره.»

آیاسه-سان لبخند زد و گفت: «می‌فهمم. دقیقاً همون‌جوری که فکر می‌کردم.»

معمولاً، لحن و ظاهرش خشک و یکم سرد بود، ولی برای اولین بار تونستم یه بخش لطیفشو ببینم.

«این که می تو...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی

چنین قسمتی پیدا نشد. دوباره امتحان کنید و در صورت تکرار به ادمین مراجعه کنید