ایجاد مهارت در دنیای فانتزی
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
روزی بود که فیلیکس که پس از پایان کالجش بالاخره موفق شد گواهینامه بدردنخورِ مدرک تحصیلی خود را در رشته ارتباطات بگیرد و مجبور شد کار خود را در مرکز تماس نزدیک شروع کند.
خب، نمیتوان کمکی کرد، زیرا او یکی از یتیمهای متعددی بود که در یتیمخانه پرسپکتز میماند، جایی که حتی غذا به سختی به کودکان همیشه در حال رشد داده میشد. بنابراین به ندرت کسی بود که وارد یک کالج معتبر شود مگر اینکه بورسیه تحصیلی بگیرد.
مراقبت از خود مهارت اولیه ای بود که بچه ها در هر یتیم خانه ای برای زنده ماندن در این دنیای خشن به آن نیاز داشتند، مگر اینکه به اندازه کافی خوش شانس باشند که به فرزندی قبول شوند. چیزی که فیلیکس یاد گرفت چون به مراقبت از خودش عادت کرده بود.
فیلیکس در حالی که با یک دستش چمدانش را حمل میکرد و با دست دیگر مشغول جستجوی مسیر محل کار آیندهاش در نقشههای گوشی هوشمندش بود، در پیادهرو راه میرفت، و از گرمای هوا نفس نفس می زد.
"اهه، چرا آفتاب امروز اینقدر داغه؟ می خواد با سوزوندن من بگه که سر کار نرو و تو خانه بمون؟"
فلیکس در حالی که کمی هوا در شکاف نزدیک یقه پیراهنش دمید، نمیتوانست به این فکر کند که چگونه زندگیاش چنین شده است.
تا جایی که به یاد می آورد، او همیشه در یتیم خانه بود و اصلاً به یاد نداشت که چه خانواده ای می تواند باشد. با وجود اینکه او هیچ خانواده ای نداشت، بچه ها و راهبه های یتیم خانه به او عشق زیادی می دادند تا هرگز چیزی بیشتر از این را آرزو نکند.
در میان بچه های یتیم خانه، او متوسط ترین بچه بود. برخی در مطالعه و برخی در ورزش خوب بودند، در حالی که تنها کاری که او انجام داد گشت و گذار در اینترنت برای انیمه، رمان های وب و بازی بود.
فیلیکس از کاری که انجام میداد کمی خجالت میکشید، تمام تلاش خود را در تحصیل انجام داد و تا حدودی نمرات قابل قبولی را در مدرسه کسب کرد و خود را به کالج رساند تا در رشته ارتباطات و در مقطع لیسانس تحصیل کند.
این او را معمولی تر و متوسط تر از گذشته کرد. اکنون که سرانجام تحصیلات خود را به پایان رساند و پس از اینکه در مصاحبه شغلی خود شانس آورد، فیلیکس تصمیم گرفت تا به بهترین شکل ممکن به شغل جدید خود بپردازد و در نهایت با کمک های کوچکی به پرورشگاه کمک کند.
"آههه! چرا ماشین ها اینقدر کند حرکت می کنند، عجله کن من بلاخره یک کار پیدا کردم."
فیلیکس در حال دویدن در همان مکان، فحش داد که چرا دیر به کارش می رسه. او به ساعت دست سوم خود که حداقل زمان صحیح را نشان می داد نگاه کرد و از اینکه چقدر دیر شده بود وحشت کرد.
"حالا توی روز اول کارم باید سرزنش های مدیر رو تحمل کنم؟... یا شاید به دلیل اینکه شایستگی کارمندی در شرکت اونها رو ندارم اخراج می شم؟ اوه! بهتره مثبت بمانم و آرزوی اخراج خودم رو نداشته باشم."
فیلیکس با استرس و ناراحتی به آسمان نگاه کرد و فکر کرد:
"خب، پس از داشتن یک زندگی متوسط و همچنین یک فرد معمولی بودن، فکر نمی کنم هرگز زندگی شادی داشته باشم که بتونم از اون لذت ببرم."
چراغ های راهنمایی سبز شدند و قهرمان داستان ما قدم هایش را در حال عبور از جاده برداشت که ناگهان کیفش تا حدودی خالی شد.
در میانه راه توقف کرد و به پایین نگاه کرد تا ببیند که مدارک و پرونده هایش همه روی زمین است که باید همه اون ها رو از توی خیابون جمع می کرد.
"اوه لعنتی!! این واقعیه؟؟ چطور می توانم اینقدر بدشانس باشم که روز اول سر کارم این کار را انجام دادم در حالی که دیر هم می کنم؟ وقتی اون مرد مشکوک این چمدون رو به یک قیمت ارزون به من فروخت باید می فهمیدم کلاهبرداریه."
فلیکس به مردی فکر کرد که دندانهای نقرهای داشت، دستهایش را به هم گره کرده بود و با لبخندی کج روی صورتش دستهای از کیفها را میفروخت، در حالی که درباره نحوه ساخت آنها توسط خیاطهای درجه یک به خود میبالید. او نمی توانست دندان قروچه اش را کنترل کند و به اون کلاهبردار فحش ندهد.
"فقط صبر کن دفعه بعد که ببینمت، مطمئن می شوم که دندان هات رو توی دهتن بشکنم ، طوری که فقط بتونی سوپ بخوری"
خم شد تا وسایلش را از روی زمین برداره و زیر بوق خودروها و ترافیک بی وقفه شروع به جمع آوری آنها کرد. سرانجام پس از برداشتن آنها، در وسط راه ایستاد که ناگهان صدای بوق بلندی باعث شد که به سمت منبع بچرخد.
'صدای بوق!! صدای بوق!!'
و آنجا آن را دید، کامیونی که برای راندن خیلی قدیمی به نظر می رسید و ممکن است هر لحظه از هم بپاشد. اما چیزی که باعث شد او چشمانش را گشاد کند این بود که کامیون رها شده مستقیماً به سمت او هجوم می آورد و تقریباً باعث می شد خودش رو خیس کند.
"آه، این باید کامیون افسانه ای باشه که مشتاقان isekai را به دنیای مورد نظرشان می فرستد."
فیلیکس که می دانست سرعت کامیون با سرعتی است که او نمی تواند از آن فرار کند، تصمیم گرفت کاری انجام دهد که مردم اطراف او از وحشت فریاد بزنند.
«خب، زندگی من به هر حال در حد یک معمولی بود و رضایتبخش نبود. تنها پشیمانی که ممکن است داشته باشم این است که نمی تونم محبت افرادی که زندگی من رو تا حدودی خوب کرده اند پس برهم. . اگر زندگی بعدی وجود داشت، امیدوارم بتوانم راضی باشم و بدون درنگ لذت ببرم.
"همچنین، یکی لطفا تاریخچه کامپیوتر من را حذف کند... آههه."
فلیکس در حالی که چشمانش را می بست چون نمی خواست به راننده وحشت زده ای که ترمزهای شکسته کامیون قدیمی را فشار می داد نگاه کند، ژست معروف تایتانیک را که «رز» انجام داد، با بالا بردن دستانش و ساختن خود به شکل T انجام داد.
بسیاری از افراد حاضر در صحنه گوشی های هوشمند خود را بیرون آوردند تا لحظه تکان دهنده و در عین حال هنری را ثبت کنند. مردی که یک تی شرت انیمه در کنارش پوشیده بود، در حالی که از حسادت غش می کرد، لال شد.
و در نهایت، کلیشه افسانه ای تصادف کامیونی با یک جوان معمولی رقت انگیز در این روز سرنوشت ساز اتفاق افتاد.
خب، نمیتوان کمکی کرد، زیرا او یکی از یتیمهای متعددی بود که در یتیمخانه پرسپکتز میماند، جایی که حتی غذا به سختی به کودکان همیشه در حال رشد داده میشد. بنابراین به ندرت کسی بود که وارد یک کالج معتبر شود مگر اینکه بورسیه تحصیلی بگیرد.
مراقبت از خود مهارت اولیه ای بود که بچه ها در هر یتیم خانه ای برای زنده ماندن در این دنیای خشن به آن نیاز داشتند، مگر اینکه به اندازه کافی خوش شانس باشند که به فرزندی قبول شوند. چیزی که فیلیکس یاد گرفت چون به مراقبت از خودش عادت کرده بود.
فیلیکس در حالی که با یک دستش چمدانش را حمل میکرد و با دست دیگر مشغول جستجوی مسیر محل کار آیندهاش در نقشههای گوشی هوشمندش بود، در پیادهرو راه میرفت، و از گرمای هوا نفس نفس می زد.
"اهه، چرا آفتاب امروز اینقدر داغه؟ می خواد با سوزوندن من بگه که سر کار نرو و تو خانه بمون؟"
فلیکس در حالی که کمی هوا در شکاف نزدیک یقه پیراهنش دمید، نمیتوانست به این فکر کند که چگونه زندگیاش چنین شده است.
تا جایی که به یاد می آورد، او همیشه در یتیم خانه بود و اصلاً به یاد نداشت که چه خانواده ای می تواند باشد. با وجود اینکه او هیچ خانواده ای نداشت، بچه ها و راهبه های یتیم خانه به او عشق زیادی می دادند تا هرگز چیزی بیشتر از این را آرزو نکند.
در میان بچه های یتیم خانه، او متوسط ترین بچه بود. برخی در مطالعه و برخی در ورزش خوب بودند، در حالی که تنها کاری که او انجام داد گشت و گذار در اینترنت برای انیمه، رمان های وب و بازی بود.
فیلیکس از کاری که انجام میداد کمی خجالت میکشید، تمام تلاش خود را در تحصیل انجام داد و تا حدودی نمرات قابل قبولی را در مدرسه کسب کرد و خود را به کالج رساند تا در رشته ارتباطات و در مقطع لیسانس تحصیل کند.
این او را معمولی تر و متوسط تر از گذشته کرد. اکنون که سرانجام تحصیلات خود را به پایان رساند و پس از اینکه در مصاحبه شغلی خود شانس آورد، فیلیکس تصمیم گرفت تا به بهترین شکل ممکن به شغل جدید خود بپردازد و در نهایت با کمک های کوچکی به پرورشگاه کمک کند.
"آههه! چرا ماشین ها اینقدر کند حرکت می کنند، عجله کن من بلاخره یک کار پیدا کردم."
فیلیکس در حال دویدن در همان مکان، فحش داد که چرا دیر به کارش می رسه. او به ساعت دست سوم خود که حداقل زمان صحیح را نشان می داد نگاه کرد و از اینکه چقدر دیر شده بود وحشت کرد.
"حالا توی روز اول کارم باید سرزنش های مدیر رو تحمل کنم؟... یا شاید به دلیل اینکه شایستگی کارمندی در شرکت اونها رو ندارم اخراج می شم؟ اوه! بهتره مثبت بمانم و آرزوی اخراج خودم رو نداشته باشم."
فیلیکس با استرس و ناراحتی به آسمان نگاه کرد و فکر کرد:
"خب، پس از داشتن یک زندگی متوسط و همچنین یک فرد معمولی بودن، فکر نمی کنم هرگز زندگی شادی داشته باشم که بتونم از اون لذت ببرم."
چراغ های راهنمایی سبز شدند و قهرمان داستان ما قدم هایش را در حال عبور از جاده برداشت که ناگهان کیفش تا حدودی خالی شد.
در میانه راه توقف کرد و به پایین نگاه کرد تا ببیند که مدارک و پرونده هایش همه روی زمین است که باید همه اون ها رو از توی خیابون جمع می کرد.
"اوه لعنتی!! این واقعیه؟؟ چطور می توانم اینقدر بدشانس باشم که روز اول سر کارم این کار را انجام دادم در حالی که دیر هم می کنم؟ وقتی اون مرد مشکوک این چمدون رو به یک قیمت ارزون به من فروخت باید می فهمیدم کلاهبرداریه."
فلیکس به مردی فکر کرد که دندانهای نقرهای داشت، دستهایش را به هم گره کرده بود و با لبخندی کج روی صورتش دستهای از کیفها را میفروخت، در حالی که درباره نحوه ساخت آنها توسط خیاطهای درجه یک به خود میبالید. او نمی توانست دندان قروچه اش را کنترل کند و به اون کلاهبردار فحش ندهد.
"فقط صبر کن دفعه بعد که ببینمت، مطمئن می شوم که دندان هات رو توی دهتن بشکنم ، طوری که فقط بتونی سوپ بخوری"
خم شد تا وسایلش را از روی زمین برداره و زیر بوق خودروها و ترافیک بی وقفه شروع به جمع آوری آنها کرد. سرانجام پس از برداشتن آنها، در وسط راه ایستاد که ناگهان صدای بوق بلندی باعث شد که به سمت منبع بچرخد.
'صدای بوق!! صدای بوق!!'
و آنجا آن را دید، کامیونی که برای راندن خیلی قدیمی به نظر می رسید و ممکن است هر لحظه از هم بپاشد. اما چیزی که باعث شد او چشمانش را گشاد کند این بود که کامیون رها شده مستقیماً به سمت او هجوم می آورد و تقریباً باعث می شد خودش رو خیس کند.
"آه، این باید کامیون افسانه ای باشه که مشتاقان isekai را به دنیای مورد نظرشان می فرستد."
فیلیکس که می دانست سرعت کامیون با سرعتی است که او نمی تواند از آن فرار کند، تصمیم گرفت کاری انجام دهد که مردم اطراف او از وحشت فریاد بزنند.
«خب، زندگی من به هر حال در حد یک معمولی بود و رضایتبخش نبود. تنها پشیمانی که ممکن است داشته باشم این است که نمی تونم محبت افرادی که زندگی من رو تا حدودی خوب کرده اند پس برهم. . اگر زندگی بعدی وجود داشت، امیدوارم بتوانم راضی باشم و بدون درنگ لذت ببرم.
"همچنین، یکی لطفا تاریخچه کامپیوتر من را حذف کند... آههه."
فلیکس در حالی که چشمانش را می بست چون نمی خواست به راننده وحشت زده ای که ترمزهای شکسته کامیون قدیمی را فشار می داد نگاه کند، ژست معروف تایتانیک را که «رز» انجام داد، با بالا بردن دستانش و ساختن خود به شکل T انجام داد.
بسیاری از افراد حاضر در صحنه گوشی های هوشمند خود را بیرون آوردند تا لحظه تکان دهنده و در عین حال هنری را ثبت کنند. مردی که یک تی شرت انیمه در کنارش پوشیده بود، در حالی که از حسادت غش می کرد، لال شد.
و در نهایت، کلیشه افسانه ای تصادف کامیونی با یک جوان معمولی رقت انگیز در این روز سرنوشت ساز اتفاق افتاد.
کتابهای تصادفی

