من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 180
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۸۰:
۰۹:۰۵ صبح
نواه جوری آه عمیقی کشید که انگار زمین میخواد بریزه. «واقعاً میگم دارم دیوونه میشم.» نمیتونم این جوری وارد اداره بشم. نواه دستمالی رو از داخل کیفش درآورد و اونو به حالت توپ درازی پیچوند و داخل سوراخهای دماغ خونینش فرو کرد. با عجله مدارک، به همراه کیفش رو به دست گرفت و دوباره از پلهها بالا رفت.
نواه مستقیم به سمت دستشویی رفت و همین که چشماش به تصویری که توی آینه منعکس شده بود افتاد، حالت صورتش منظرهی تماشایی شد. خون، لبها و چونهش رو لکهدار کرده بود و به خاطر عرقی که روی صورتش پایین اومده بود، میکاپش به هم ریخته بود.
یه روز بد رو دارم پشت سر میذارم... نواه با آبی که از شیر بیرون میومد، لکههای خشک شدهی خون رو از صورتش پاک کرد. حالا که صورتش رو میدید، متوجه شد که خون دماغش هنوز کامل متوقف نشده. قطرات خون روی روشویی پخش شدن.
اغلب اوقات این چند روز خون میبینم. پریروز، نواه برای یه لحظه هوشیاریش رو از دست میده و با لبهی یه کاغذ انگشت اشارهی خودش رو زخم میکنه، ولی امروز موضوع چیز دیگهایه: خون دماغ. به غیر از اون، حس میکنم حالم خوب نیست.
نواه سرش رو بالا برد و در حالی که خاطرات هفتهی گذشتهی خودش رو مرور میکرد، دوباره خون اومدن دماغش رو متوقف کرد. توی این بیست ساعت گذشته اصلاً خوابیدم؟ فکر نکنم. نواه که خسته بود، چشمای دردناکش رو به پشت دستش فشار داد.
امروز جمعهس، و فردا بالاخره آخر هفته میشه. نواه مهمترین مذاکرات و ارائههایی که داشت رو بامداد دیروز تموم کرده بود، پس اگه امروز رو تحمل کنه، میتونه توی روزای آخر هفته استراحت کنه. نواه با خودش با امیدواری فکر کرد، فقط میخوام برای دوازده ساعت همین جوری بخوابم. خیلی زود، نواه که به زور پاهای ضعیفش رو تکون میداد، از دستشویی بیرون رفت. اون گردن و کمر دردناکش رو ماساژ داد. به خاطر دیر اومد...
کتابهای تصادفی

