من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۳: پارک نواه، تو دیوونه شدی
نواه در حالی که برای گرفتن نفس آه میکشید و حرف میزد، گفت: «تو... حتی اگرم واقعاً بخوای بری، قبل از اینکه این جا رو ترک کنی باید بیای باهام خداحافظی کنی! آه 5 بار، سعی کردم بفرستمت یه جای دیگه ولی... بهت علاقمند شدم!» نواه نمیتونست تشخیص بده صداش برای این میلرزه که خیلی برای پیدا کردنش انرژی مصرف کرده یا خیالش راحت شده که بچه حالش خوبه.
اژدها بالهاش رو محکم و محکمتر به هم میزد. بالاخره، همین طور که اون موجود توی دستهای جادوگر آروم گرفت؛ بچه اژدها به یه بچه آدم مو فرفری تبدیل شد.
نواه سرش رو خم کرد، و در حالی که به بچهای که یواش یواش توی دستاش داشت گریه میکرد نگاه میکرد، پرسید: «چرا جوابمو ندادی؟»
«من صداتو نشنیدم...»
«تو وقتی صدات کردم، صدامو نشنیدی؟»
«من خوابیده بودم... بعدش صدای یه نفری رو شنیدم که داره این طرف و اون طرف راه میره.»
«خب که چی؟»
بچهی چشم قرمز، در حالی که با انگشتای کوچیکش بازی میکرد، یواش یواش زمزمه کرد: «فکر کردم عمو کایل داره راه میره...»
نواه که از حرف بچه غافلگیر شده بود،...
کتابهای تصادفی

