فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ظهور میکائیل

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
سونیا در دستان غول‌پیکر رایان، آرام و بی‌حرکت افتاده بود. چشمان بسته‌اش خبر از عدم هوشیاری‌اش می‌داد؛ رایان، قدرتمندترین شرکت‌کننده‌ی مرحله‌ی اول آزمون، را به سادگی از پا درآورده بود. بوی خاک مرطوب و خون در فضا پیچیده بود، سنگینی مرگ و مبارزه را به مشام می‌رساند.
میکائیل از میان درختان انبوه خودش را به رایان نشان داد، اما این بار گاردش را کاملاً تغییر داده بود. دستانش رها، کمرش خمیده، و قدم‌هایش سنگین و محتاطانه بود؛ درست مانند حیوان وحشی خستگی‌ناپذیری که می‌خواهد به شکارش حمله‌ای نهایی ببرد. چشمان سیاهش بر رایان قفل شده بود.
رایان، با ذوقی جنون‌آمیز در چشمان و چهره‌ی خونین و ورم‌کرده‌اش، سونیا را با بی‌تفاوتی به کناری پرت کرد. جسد بی‌جان سونیا با صدای خفه‌ای به زمین خورد، مثل کیسه‌ای پر از استخوان. رایان، بی‌توجه به او، با شوقی سیراب‌ناپذیر از نبرد، نعره‌ای کشید و به سمت میکائیل دوید. در نزدیکی میکائیل، رایان دوباره همان فن قبلی‌اش را تکرار کرد؛ دو دست عظیمش را محکم به هم کوبید و موجی قدرتمند از فشار هوا و انرژی را با آن ایجاد کرد که زمین را لرزاند.
اما دوباره، در مقابل رایان خبری از میکائیل نبود. رایان با تصور اینکه موج قدرتمندش باز هم میکائیل را به عقب رانده، با غرور گاردش را پایین آورد. پوزخندی از پیروزی و حقارت بر لبش نشست. او فکر کرد شاید راجب میکائیل اشتباه فکر می‌کرد، او آن‌چنان هم قدرتمند نبود. این مرد، حریف واقعی او نبود.
اما میکائیل نگذاشت پوزخند افکارش بر لب رایان جا خوش کند. با سرعتی برق‌آسا از بالای درختان، درست روی شانه‌های رایان پرید. پاهایش را خمیده ستون بدنش کرد و دو دستش را به زیر فک عظیم رایان برد. رایان با دستان غول‌پیکرش، که اکنون بیش از حد ورزیده و ناشیانه بودند، سعی کرد میکائیل را پس بزند، اما حجم بی‌اندازه‌ی دستانش اجازه حرکت سریع به آن سمت را نمی‌داد. رایان به دلقکی می‌مانست که می‌خواست در هوا مگسی را پراند و هر بار تنها هوا را چنگ می‌زد، ناتوان از رسیدن به هدفش.
میکائیل با بی‌رحمی مطلق، فشار را به سر رایان آورد و آن را با یک ضربه‌ی دست محکم به بالا کشید. صدای "تق تق" گوشت و استخوان از گردن و فک رایان بلند شد؛ صدایی شبیه ترک خوردن چوب کهنه زیر فشار، و سپس شکستن ناگهانی و قاطعانه. رایان، چشمانش از درد و شوک گشاد شده بود، دستانش در هوا متوقف شد و با همان هیکل متورم و بی‌جانش بر روی زمین سقوط کرد. زمین زیر وزن سنگینش لرزید.
میکائیل بالای سر جسد رایان ایستاد و با نگاهی از بالا، مطمئن شد که دیگر آن غول متورم و قرمز رنگ، هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌دهد. تنها بخار گرمی از بدنش بلند می‌شد که در هوای سرد جنگل به سرعت محو می‌گشت. سکوت، تنها چیزی بود که در میدان نبرد باقی مانده بود.
ریزپرنده‌ها تصاویر را در اتاق فرمان به خوبی نمایان می‌کردند. سکوت پس از نبرد در جنگل، حالا با چهره‌ی نگران و مات‌زده‌ی سولر که به تصویر بدن بی هوش دخترش، سونیا، در گوشه‌ای از میدان خیره شده بود، به خوبی تطابق می‌یافت. صدای وزوز مانیتورها تنها نویز قابل شنیدن بود و تنش را در فضا می‌پراکند.
لیانا، دختر دیگر سولر، که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند اما رگ پیشانی‌اش از فشار عصبی متورم شده بود، برای آرام کردن پدرش با لحنی مطمئن و بی‌احساس گفت: «نگران نباش پدر، اون قرار نیست به این راحتی‌ها بمیره.»
سولر اما بی‌توجه به حرف‌های دخترش، با چشمانی نیمه‌باز به مانیتور خیره بود. نقطه‌ی ضعف این مرد، دخترانش بودند؛ اگر نه، هیچ اتفاقی در دنیا نمی‌توانست آرامش و خونسردی او را به هم بزند.
پس از لحظاتی، اریک به همراه سام وارد اتاق فرمان شدند. آن دو در حالی که میان خود راجب مسئله‌ای مهم پچ‌پچ می‌کردند و لحنشان جدی بود، به سولر و لیانا ملحق شدند.
اریک با دیدن مانیتور و وضعیت نگران سولر در جلوی آن، با لحنی کنجکاوانه و بی‌خبر از فاجعه گفت: «چیو دارین نگاه می‌کنین؟»
و سپس سوالی به لیانا خیره شد. سام با دیدن برادرش، میکائیل، در قاب مانیتور، قلبش فشرده شد. او نگذاشت لیانا جواب دهد و با صدایی که ترکیبی از شوک و غرور بود، گفت: «اون برادرمه.»
اریک چهره و هیکل میکائیل را وارسی کرد. از نظر او این بدن برای جوانی مثل او کمی زیادی بزرگ بود. عضلاتی در هم تنیده، و خونسردی چشمانش خبر از خاطرات بدی می‌داد که بر او گذشته بود. اریک بر روی صندلی در آن نزدیکی نشست و به سولر که همچنان ایستاده بود، گفت: «بهتره بشینی.»
سولر اما انگار صدایش را نشنید، چشمانش هنوز به مانیتور دوخته شده بود. اریک هم آنقدر برایش مهم نبود، برای همین اصراری نکرد.
اریک خیره به مانیتور بود که ناگهان جسد رایان از جا بلند شد! صدای "تق تق" گوشت و استخوان که از تاب خوردن سر رایان بر روی ستون فقراتش می‌آمد، هر صحبت میان آن‌ها را متوقف کرد. سکوت اتاق فرمان با این صدای مهیب شکسته شد و همه با بهت و ترس به مانیتور خیره ماندند. رایان، در حالی که سرش مانند کیسه‌ای بی‌جان از بدنش آویزان بود، به آرامی از جا بلند شد و توجه میکائیل را به خود جلب کرد.
رایان سرش را بلند کرد و آن را به آرامی سر جایش برگرداند، درست مانند چند دقیقه قبل که گردنش شکسته بود، اما این بار در بدنی انسانی و عریان و بدون هیچ زخم قابل مشاهده‌ای. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
میکائیل که تمام صحنه را با تعجب کامل نگاه می‌کرد، با صدایی آهسته و پر از سوال گفت: «هنوز کارمون تموم نشده؟»
رایان اما با عجله و لحنی کاملاً متفاوت، بدون جنون قبلی‌اش، سریع گفت: «نیازی به درگیری نیست، من باختم.» نگاهش به میکائیل، این بار پر از یک پذیرش عجیب بود، نه خشم یا لذت، بلکه نوعی احترام.
میکائیل جلوی سونیا ایستاد و خیره به حرکات رایان ماند. رایان اما بی‌توجه به نگاه خیره‌ی آن‌ها، لباسی از غیب برای خود احضار کرد و آن را پوشید. کت و شلوار شیکی که به نظر می‌رسید از هیچ جا پدیدار شده است. حین آن گفت: «تو نظر منو جلب کردی میکائیل، تو نظر منو جلب کردی.» صدایش آرام و پر از رضایت بود.
و سپس با یک پرش بلند و بی‌صدا به میان درختان پرید و از آنجا جدا شد، ناپدید شدنش همانند ظاهر شدنش مرموز بود.
میکائیل پس از دور شدن رایان، به سمت سونیا برگشت و با نگاه سوالی به او خیره شد. سونیا با دیدن نگاه او، که حالا عمق و معنای دیگری یافته بود، با صدایی لرزان گفت: «من به این راحتی‌ها از بین نمی‌رم.»
میکائیل چیزی نگفت، او خاطرات گذشته را مرور می‌کرد، خاطراتی که در حال واضح شدن بودند و اکنون نگاه میکائیل به سبب آن خاطرات، دیگر فقط نگاهی بی‌احساس نبود. در چشمانش، نشانه‌ای از نگرانی و حس مسئولیت دیده می‌شد.
میکائیل اما عجله داشت، کاری ناتمام و ماموریتی که باید انجام می‌داد. او شمشیر (تیغه‌ی تاریکی) را که کناری افتاده بود برداشت و قبل از اینکه برود، با نگاهی مستقیم به سونیا گفت: «بعد از همه‌ی این ماجراها باید باهات صحبت کنم سونیا.»
و سپس به سرعت تمام از او جدا شد و ذهن پر از سوال سونیا را رها کرد؛ سوالاتی که حالا نه تنها درباره‌ی میکائیل، بلکه درباره‌ی خودش و آن شمشیر مرموز بود.
در اتاق فرمان، همه صحنه نبرد را دیده بودند و سکانس پس از آن که نگاه میکائیل را در بر داشت نیز دیده بودند، اما تنها کسی که از این نگاه خوشش نیامد سولر بود.
پدری که سعی کرده بود سونیا را از هر گزند خارجی حفظ کند و حالا کسی به جای او وارد عمل شده بود و جان سونیا را نجات داده بود. تمام این نبرد برای سولر بی شباهت به ننگ نبود، بلکه توهینی مستقیم به محافظت او از دخترانش محسوب می‌شد.
اریک که خونسردانه روی صندلیش جا خوش کرده بود و چایش را می‌نوشید، با لبخندی محو بر لب گفت: «از سارا قوی‌تره سولر.»
سپس نگاهش را روی چهره‌ی مضطرب او انداخت و با لحنی قاطع گفت: «الان جون دخترت تو امنیته. پس می‌خوام با خونسردی و منطق جوابمو بدی.»
سولر نگاهی به مانیتور انداخت و نفس عمیقی کشید. با تلاشی آشکار، خودش را از آن حالت مضطرب بیرون کشید. او چند قدمی به سمت اریک برداشت و سپس صندلی را کنار کشید و روی آن نشست و گفت: «اون پسر از جادو استفاده نمی‌کنه.»
سام گوشش تیز شد و چشمانش از کنجکاوی برق زد. اریک جواب داد: «استدلالی بابتش داری؟»
سولر جواب داد: «طی دو نبردی که ازش دیدم، اون به زور قدرت فیزیکی بالا و مهارت‌هایی که داشت پیروز شد، بدون هیچ جادویی!»
اریک حرف او را با لحنی تأمل‌برانگیز تکرار کرد: «بدون هیچ جادویی؟»
سپس بلند شد و قدمی زد و گفت: «پسر کوچک کالاوان دارکلنس، هیچ جادویی نداره؟»
سپس رو به سام که کناری ایستاده بود و از این مکالمه در بهت بود، گفت: «نظر تو چیه سام؟»
سام نگاهش را بین اعضا اتاق چرخاند و با تردید گفت: «نمی‌دونم، من اون‌قدر زیاد با برادرم زندگی نکردم. اون بر خلاف من تمرینات جهنمی پدرمو پس نزد.»
اریک پرسید: «منظورت چیه سام؟»
سام دفترچه خاطرات ذهنش را ورق زد. او همه چیز را راجب این تمرینات می‌دانست، اما آیا درست بود این اطلاعات را به آن‌ها بدهد؟ این راز خاندان او بود.
اریک که تردید سام را دید، با لحنی تندتر گفت: «چیزیه که من نباید بدونم؟»
سام سر تکان داد و گفت: «نه، فقط...» سپس دل را به دریا زد و با صدایی که از ته دل می‌آمد، گفت: «تمرینات جهنمی پدرم یک دوره‌ی تمرینی طولانی‌مدته که از کودکی فرد شروع می‌شه. تو این تمرینات، فرد وارد شرایط سخت و مرگباری می‌شه، هر لحظه امکان مرگش وجود داره. تو اینجا فرد خودش برای بقا یاد می‌گیره چه مهارتی داشته باشه، چه جادویی یاد بگیره و چطور احساساتشو کنترل کنه.»
سولر بدون اینکه نگاه کند، با صدایی خشک گفت: «مثل یک دوره‌ی انزوا که با قرار دادن فرد تو شرایط سخت بهش یاد می‌ده چیکار کنه.»
سام با سر سولر را تأیید کرد و ادامه داد: «این دوره‌ی انزوا در واقع دوره‌ی تمرینی خاندان دارکلنس محسوب می‌شه، اما پدرم با تغییراتی که درش ایجاد کرده، اونو سخت‌تر و جهنمی‌تر کرده.»
اریک کمی مکث کرد و با نگاهی عمیق به سام، گفت: «برادرت، چقدر قدرتمنده؟»
سام جواب داد: «با توجه به اینکه اون تمریناتو زودتر از موعد تموم کرده، تمریناتی که حداقل بیست سال وقت می‌خواد و تو کمتر از پونزده سال تموم کرده، می‌تونم بگم اون حتی از منم قدرتمندتره.»
سولر و اریک هر دو همدیگر را نگاه کردند و اریک دوباره از سام پرسید: «سارا دختر سولر رو که می‌شناسی، بزرگترین استعداد نور. به نظرت از اونم قوی‌تره؟»
سام گفت: «سارا به واسطه‌ی شهرتش تقریباً می‌دونیم چقدر قویه، تو چه‌ چیزی مهارت داره و چطور می‌جنگه، اما میکائیل حتی برای من که برادرشم هم ناشناخته‌ست، اون ممکنه خیلی ضعیف‌تر از سارا باشه، اما...» سام کمی مکث کرد، نگاهش را بین سه چهره‌ی منتظر در اتاق چرخاند و ادامه داد: «اینم باید در نظر بگیریم، اون ممکنه بزرگترین استعداد تاریکی باشه.»
سولر با عجله بلند شد و با چهره‌ای برافروخته رو به اریک گفت: «عمراً نمی‌ذارم این شرط‌بندی به اون پسر و سارا در بگیره.»
قبل از اینکه اریک بخواهد جوابی به سولر بدهد، صدای سارا در اتاق پیچید. او که حالا بی‌خبر از مذاکرات و بحث‌ها وارد اتاق فرمان شده بود، با صدایی محکم و قاطع گفت: «من می‌خوام باهاش مبارزه کنم.»
سارا با همان موهای بلند و طلایی رنگش، با قدم‌هایی مطمئن به میان افراد جمع آمد و به سام که مات زیبایی و جسارت سارا بود، گفت: «اسمش چی بود؟ میکائیل؟»
سولر با عصبانیت به سارا گفت: «تو تصمیم نمی‌گیری!»
سارا نگاه آرامش را به پدرش انداخت و با لحنی محترمانه اما پر از غرور گفت: «خودت هم می‌دونی پدر، تو جلوی هر کدوم از دختراتو بگیری، جلوی منو نمی‌تونی بگیری. من هر وقت ببینمش باهاش می‌جنگم و دوست ندارم با دخالت کردنت باعث ضعیف جلوه دادن من بشی.» کاملاً با غرور، طوری با پدرش صحبت کرد که گویی او پدر است و سولر فرزند او.
اریک که تا آن لحظه ساکت بود و از این جسارت سارا لذت می‌برد، گفت: «می‌تونیم شرط‌بندی کالاوان رو قبول کنیم.»
سولر دندان‌هایش را به هم فشرد و چیزی نگفت. نگاهش بین اریک و سارا چرخید، در تنگنا قرار گرفته بود.
سارا هم در آن میان به سمت بیرون قدم برداشت و گفت: «امیدوارم ناامیدم نکنه.» سپس با لبخندی مرموز از اتاق خارج شد و پشت سرش در با صدای آرامی بسته شد.
کمی آن طرف‌تر، در بام مرکز فرماندهی آزمون، کالاوان سیگار برگ را گوشه‌ی لبش گذاشته بود و کت بلند و خزدارش را روی شانه‌اش انداخته بود. از آن بالا، او می‌توانست بخش بزرگی از جزیره را ببیند؛ نقطه‌ی کوچکی از جنگل که نبرد میکائیل و رایان در آن اتفاق افتاده بود، حالا آرام به نظر می‌رسید.
در ذهن این مرد هرچه می‌گذشت، هیچ‌کدام به شکست منتهی نمی‌شد. کالاوان مرد باهوشی بود که سال‌ها برای این لحظات برنامه‌ریزی کرده بود؛ برای قدرت، برای افتخار و برای خاندانش. او تمام اتفاقات را از بالا نظاره می‌کرد و هر حرکت را محاسبه می‌نمود.
او در پس تمام اتفاقات بدی که داشت، همچنان برای پیروزی تلاش می‌کرد. دو فرزندش او را ترک کردند. قسم‌خوردگان خاندانش پس از مرگ پدرش او را رها کردند. یک همسرش مرد و دیگری او را رها کرد. اما همچنان او مانند درخت بلوطی کهن‌سال، استوار ایستاده بود، ریشه‌هایش عمیق در خاک فرو رفته و تنه‌اش در برابر هر طوفانی مقاوم.
ناگهان کولورو مانند سایه‌ای وارد پشت بام شد، و با قدم‌هایی آرام و بی‌صدا به سمت کالاوان قدم برداشت. ردای بلند و سرخ او در باد ملایم شب تکان می‌خورد. کولورو قصد صحبت داشت، اما قبل از اینکه به کالاوان برسد و چیزی بگوید، کالاوان با صدایی سرد و بدون مقدمه گفت: «پس می‌خواستی پسرمو بکشی؟» لحنش خالی از هرگونه هیجان بود، اما وزنی سنگین داشت، گویی در پس این کلمات خشمی پنهان شده است.
کولورو از اینکه کالاوان حضورش را با توجه به پنهان کاری که کرده بود فهمید، شوکه شد، اما به روی خودش نیاورد. آرام کنار کالاوان ایستاد و به افق جزیره خیره شد. بوی سیگار برگ کالاوان در هوا پیچیده بود.
کالاوان با سیگارش بازی کرد و در این حین، نگاهش را روی چهره‌ی بی‌حس کولورو چرخاند و گفت: «منو می‌شناسی کولورو؟»
کولورو خمی به ابرویش داد و با لحنی که اندکی تردید در آن بود، گفت: «من دیگه قرار نیست بین شماها باشم...»
کالاوان با لحنی تخریب‌گرانه که هر حرف کولورو را بی‌اعتبار می‌کرد، گفت: «تو هیچ‌وقت بین ما نبودی. سوالمو جواب بده.» صدایش ثابت و بی‌رحم بود.
کولورو نگاهی مستقیم به چشمان کالاوان انداخت، چشمانی که از تاریکی محض و عمق بی‌انتها پر شده بودند. «احساس می‌کنم منو داری دست‌کم می‌گیری کالاوان. چطوره من این سوالو بپرسم؟ تو چی؟ منو می‌شناسی؟» لحن کولورو این بار کمی تندتر و چالشی‌تر بود.
کالاوان پوزخندی زد و دوباره به افق خیره شد. سیگارش را دوباره روی لبش گذاشت و قبل از کام عمیقی، آرام گفت: «سوال خوبی پرسیدی.»
سپس دود سیگار را بیرون داد و با نگاهی تیز به کولورو ادامه داد: «اونا تورو گذاشتن کنار، مگه نه؟» این جمله را طوری گفت که گویی تمام رازهای زندگی کولورو را می‌دانست و او را در بن‌بست قرار می‌داد.
کالاوان نگاهی به چهره‌ی مغموم کولورو انداخت، که حالا بی‌حس و خالی از هرگونه واکنش بود. با خنده‌ای کوتاه و آرام ادامه داد: «اریک از مهره‌هایی که داره استفاده نمی‌کنه. چطوره بهش نشون بدی که می‌تونی مهره‌ی مفیدی باشی.»
کولورو انگار که مچ کالاوان را گرفته باشد، با صدایی پر از طعنه گفت: «فکر می‌کنی با این حرفا می‌تونی منو بخری تا به نفع تو کار کنم؟»
کالاوان سیگارش را زیر پایش انداخت و آن را با پاشنه‌ی بوتش له کرد. دودش در زیر پایش محو شد. سپس با لحنی که کاملاً بی‌طرف و استراتژیک به نظر می‌رسید، گفت: «من فکر می‌کنم تو باید به نفع خودت کار کنی کولورو. بگرد ببین نفعت کجاست.»
و سپس بدون معطلی آنجا را ترک کرد و کولورو را با افکار درهم‌ریخته‌اش تنها گذاشت.

کتاب‌های تصادفی