مسیر جاودانگان
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
[قسمت 4: میا اریان.]
[سیاره: زمین.]
[کشور: جی.]
[شهر: یان.]
– خیلی خوب بچه ها، از امروز یه دانش آموز جدید به کلاس ما میاد. اگه میشه خودت رو معرفی کن.
(سر و صدا.)
«سلام، اسم من میا ست، میا اریان.» همه چیزی از اونجا شروع شد، همهی مشکلاتم. 2 سال قبل بود، 16 سالم بود و تازه به مدرسه جدید منتقل شده بودم. تمام سعیم رو کردم تا دوست پیدا کنم و از زندگیم توی مدرسه لذت ببرم.
از اولش نباید بهشون اعتماد می کردم. کسایی که فکر می کردم دوستم هستن، ولی فقط برای استفاده کردن ازم اون حرف می زدن. من فقط می خواستم یه زندگی عادی داشته باشم. ولی اونا هر روز مسخره ام کردن، و شروع به صدمه زدن بهم کردن.
– هیولا!
– تو چیزی... بجز یه هیولا نیستی.
– کسایی مثل تو! لیاقت زنده بودن و ندارن.
– معلومه چرا پدر و مادرت مردن. آخه کی می خواد دخترش یه همچین هیولایی باشه.
بهش افتخار نمی کنم، ولی پشیمون هم نیستم. از اینکه تا می تونستم همشون رو کتک زدم، اصلا پشیمون نیستم. هر روز مثل جهنم بود، فقط یه روز دیگه برام مهم نبود، تصمیم گرفتم دیگه جلوی خودم و نگیرم. بعد از اون بقدری وضعیت شون بد شده بود که حتی بخاطرش از مدرسه اخراج شدم.
در آخر همه چیزی گردن من افتاد... حتی مدیر و معلم های که از وضعیت خبر داشت، هم کمکم نکردن. از اولش هم تقصیر من نبود، من می تونستم هر وقت بخوام همشون رو فقط با یه فکر بکشم. با این قدرت مهم نیست چیکار کنم، همیشه مشکل منم، من هیولام.
[خاطرات میا.]
– سلام دکتر گورو هستم. بعد از بررسی وضعیت دخترتون میا مشخص شده، چیزی که مشخصه اینه که اون یه جهش یافته است.
– ولی ظاهر فعلیش بخاطر قدرتشه و یکی از ویژگی ها و اثرات جانبی قدرتشه. قدرت اون بهش اجازه میده سلول های بدنش رو تکامل بده، اون می تونه ظاهرش رو تغییر بده و بدنش رو قوی تر، سریع تر یا حتی باهوش تر یا مقاوم تر کنه.
– اما اثر جانبی اش اینه که این احتمال وجود داره بعد از تغییر شکل، اون دیگه نمی دونه به ظاهر قبلی و انسانیش برگرده. به عنوان دیگه هر چی بیشتر از قدرتش استفاده کنه، ظاهری انسانش کمتر و کمتر میشه.
– اگه این اثر جانبی رو نادیده بگیرید، قدرت اون خیلی خاصه، با این قدرت اون می تونه توی هر کاری موفق بشه. قدرت اون فقط ظاهری نیست و نیازی به زمان نداره، اون می تونه هر ثانیه تغییر کنه و محدودیت هاش هنوز مشخص نیست. این احتمال هم وجود داره که بتونه به هر چیزی که تصور کنه یا بخواد تبدیل بشه.
– در آخر این قدرت خیلی خطرناکه و پیشنهاد می کنم، هیچ وقت دخترتون رو عصبانی نکنید. یا نذارید از کنترل خارج بشه. با این قدرت اون می تونه به یه فاجعه تبدیل بشه.
– و برای اسم قدرت... اسمش رو تکامل هیولایی می ذارم.
[بازگشت به زمان حال.]
از خواب بیدار شدم و با خستگی به ساعت نگاه کردم...
«چییی؟»
[ساعت؛ 10:12]
مثل یه زامبی از روی تختم بلند شدم و مثل یه مرده متحرک شروع به راه رفتن کردم. از اتاقم خارج شدم، برای بیدار شدن یه دوش آب گرم گرفتم.
بعد از خارج شدن از حموم لباس پوشیدم و برای خوردن صبحانه به سمت یخچال رفتم. روی یخچال یه پیام کوچیک بود، برش داشتم و شروع به خوندن کردم.
[پیام.]
«میا/تاکاشی من دارم برای چند روز میرم بیرون، حواستون به خونه باشه. و میا سعی کن تا بعد از ظهر نخوابی. و تاکاشی سعی کن یکم درس بخونی و کمتر بازی کنی. کثیف کاری نکنید و اشغالا رو هم بیرون ببرید. دوستون دارم... عمو لی.»
بعد از خوندن پیام به سطل آشغال نگاه کردم. «سطل اشغال که پر... وایسا پس چرا خودت نبردیش بیرون، عمو!» از دست اون حتی نمیشه یکم آرامش داشت.
درحالی که پیام عمو رو توی دستم داشتم با خودم فکر کردم. از الان چیکار کنم؟ گرفتن یه شغل بدون تموم کردن مدرسه به تنهایی سخت هست. با قدرت من هیچکس نمی خواد من و است***م کنه. یعنی دوباره باید برم مدرسه... نه! خودم یه کاریش می کنم. بی کار بودن بهتر از رفتن به اون اشغال دونیه. حداقل... فراموشش کن، دیگه مهم نیست.
بعد از تموم کردن صبحانه، اشغال ها رو بیرون بردم. دیگه تقریباً بعد از ظهر شده بود. برای قدم زدن بیرون رفتم.
برای چند دقیقه راه رفتم و برای استراحت روی صندلی پارک نشستم، به آسمون خیره شدم. چقدر زیبا ست. درون گرمای نور خورشید چشمام رو بستم.
(سر و صدا.)
بخاطر سر و صدا چشمام رو باز کردم. بچه ها دارن توی پارک بازی می کنن. بچگی... زندگی به عنوان یه بچه هر چقدرم بد باشه، از زندگی به عنوان یه بالغ بهتره.
یادش بخیر، من و برادرم با هم هر روز برای بازی می اومدیم اینجا. الان حتی نمی تونم باهاش چشم تو چشم بشم.
برای چند دقیقه اونجا نشستم، و بعدش بلند شدم و به راه رفتن ادامه دادم. وقتی به دیوار شهر رسیدم متوقف شدم. به دیوار خیره شدم. واقعاً لازم بود زندگی تون رو برای همچین چیزی بدید؟ اگه شما اینجا بودید همه چیز بهتر می شد. شاید حتی منم خواهر بهتری می بودم.
دیوار بلند شهر رو لمس کردم، دیوار 30 متر ارتفاع داشت و دور کل شهر بود. این دیوار با جون و خون مردم ساخته شده.
فکر کنم بهتر برگردم خونه، اینجا موندن و فکر کردن چیزی و درست نمی کنه. آروم شروع به راه رفتن به سمت خونه کردم.
درحالی که داشتم آروم راه می رفتم چشم به یه چیزی افتاد، اون! بردار... بنظر می اومد چند نفر داشتن به برادرم قلدری می کردن. بدون یه ثانیه تردید فریاد زدم: «تاکاشی! اون و ولش کنید.»
– چی!
– تو خر کی باشی؟
– بزن بچاک...
با لگد رفتم توی صورت یکی از قلدرا و بی هوشش کردم. دوتا قلدر دیگه رو از گردن گرفتم و بلند کردم. به آرومی توی گوش شون گفتم: «اگه یه بار دیگه به برادرم دست بزنید، استخون تون رو می شکنم. اگه بازم کافی نبود می کشمتون، اونم با دستای خودم.»
اونا رو روی زمین انداختم و گفتم: «از جلوم گمشید.» اونا سریع دوست بی هوش شده شون رو برداشتن و شروع به فرار کردن.
به سمت بردارم رفتم، اون چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد. برای یه ثانیه گیج شد و دوباره روی زمین افتاد. اون احمق از دید ظاهر خواهر خودش شوکه شد. چجوری برادری از خواهرش انقدر می ترسه. دلم می خواد بزنمش، ولی دلم نمیاد.
اون به هوش اومد و بعدش بدون گفتن هیچ حرفی، شروع به راه رفتن به سمت خونه کردیم. یه نفس عمیق کشیدم و شجاعتم رو جمع کردم و ازش پرسیدم: «برادر حالت خوبه؟» می دونم حالش خوب نیست، فقط می خوام از دهن خودش بشنوم.
– هیچی نشده خوبم.
هنوزم نمی خواد اعتراف کنه. حتی بعد از اون همه کتک خوردن خم به ابروش نمیاره. بعضی وقتا فکر می کنم مرد بودن، هوش مغزیش رو نصف کرده.
به آرومی برادرم رو به آغوش گرفتم: «متاسفم.» اگه لازم باشه خودم همه چیزی رو گردن می گیرم، اینجوری شاید یکم برات راحتتر بشه. شاید اینجوری یکم از دردت کمتر بشه. این واقعیت که وضعیت خودم از اونم بدتره تغییری نکرده.
– خواهر!!...
ولی هنوزم اون برادر کوچکتر منه، وظیفه منه که ازش محافظت کنم: «ببخشید که انقدر خواهر بزرگتر بدی هستم، که حتی نمی تونم ازت محافظت کنم. حتماً خیلی درد داشته، لطفاً بزار کمکت کنم.» درسته نمی شه گذشته رو تغییر داد، ولی میشه یه آینده بهتر ساخت. اگه لازم باشه با دست های خودم اون آینده رو می سازم.
زدن این حرف ها برام سخته، ولی غیرممکن نیست: «دیگه نیاز نیست چیزی رو ازم مخفی کنی. همه چیز قرار درست بشه، شاید سخت باشه، ولی با هم می تونیم ازش رد بشیم.» باید حتی برای چند ثانیه هم شده، مثل یه خواهر بزرگتر واقعی رفتار کنم.
بغل کردن برادر رو تموم کردم و گفتم: «بیا بریم خونه برادر.» به آرومی دست برادرم رو گرفتم.
– باشه.
ما به آرومی شروع به راه رفتن و برگشتن به خونه کردیم. همه چیز قرار خوب و بهتره بشه. به ابر پیاده رسیدیم و شروع به رد شدن کردیم.
این چه حسیه؟ دارن بهم نگاه می کنن، چرا اینجوری بهم نگاه می کنن.
– مامان اون چیه؟
– چیزی نیست، نگاه نکن.
جوری رفتار نکنید انگار یه حیوون وحشی دیدن، منم یه انسانم مثل شما. لطفاً بهم اینجوری نگاه نکنید، اینجوری بهم نگاه نکنید. منم انسانم.
–حالت خوبه.
آه! دارم چیکار می کنم، الان وقت نگران شدن نیست. فعلا باید حواسم به برادرم باشه. «البته که خوبم بیا بریم.» تا وقتی برادرم باهامه هیچ چیز دیگه ای مهم نیست.
– بگو چی شده؟ من می خوام کم...
«همه چیز خوبه، پس نگران نباش.»
تاکاشی متوقف شد، بعدش با تعجب به اطرافش نگاه کرد. خیلی گیج بنظر میرسید، سعی کردم بهش نزدیک بشم. ولی ناگهان اون بی هوش شد و روی زمین افتاد.
«برادر... برادر...» چه اتفاقی افتاد؟ الان باید چیکار کنم؟ یه چیزی درست نیست، باید ببرمش بیمارستان. برادرم رو از روی زمین برداشتم و روی پشتم گذاشتم. شروع کردم به دویدن با تمام سرعتم به سمت نزدیک ترین بیمارستان.
به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم و سریع وارد شدم. برادرم رو پیش یکی از دکتر های که می شناختم بردم. همین که اون رو روی تخت بیمارستان گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم. دکترا سریع شروع به بررسی برادرم کردن.
– جریان خون و تنفس عادیه. هیچ زخمی روی بدن نیست.
– احتمال سکته مغزی وجود داره؟
– دستگاه ها نشونهی از سکته مغزی نشون نمیدن.
چند دقیقه گذشته و یکی از دکتر ها از در بیرون اومد. «چه خبره شده؟ چه اتفاقی برای برادرم افتاده؟»
– هنوز مشخص نیست، ولی خوش بختانه تمام وضعیت های اون عادی بنظر میرسه. فعلا فقط بی هوشه. احتمالا تا چند ساعت دیگه بیدار میشه.
– البته هنوز کاملاً نمیشه گفت هیچ مشکلی نیست. هنوز نمی دونیم دلیل بی هوشی و خون دماغ شدن اون چیه... و ممکنه به قدرتش ربط داشته باشه. بعضی وقت ها حتی برای عادی ها بعد استفاده بیش از حد قدرت شون، یه اثر منفی اتفاق می افته، این اثر منفی می تونه کوچیک یا بزرگ باشه.
– لطفاً نگران نباشید، همه چیز بزودی درست میشه.
«باشه. خیلی ممنون.» بعد تشکر کردن از دکتر وارد اتاقی که برادرم توش بود شدم. دکترا کارشون تموم شده بود و از اتاق رفته بودن. به صورت برادرم برای چند ثانیه خیره شدم. حتی الان هیچ کاری از دستم بی نمیاد.
از اتاق خارج شدم و به طبقه اول بیمارستان رفتم. از در بیرون رفتم، به آسمون خیره شده بودم و داشتم با خودم فکر می کردم. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ یعنی حرف های دکتر درسته و حال اون خوبه. یا همهی اینا تقصیر منه.
(لرزش زمین و صدای انفجار.)
ها! چه خبره؟ ″زمین لرزه″ ولی این ممکن نیست. توی شهر یان زلزله تقریباً هیچ وقت اتفاق نمی افته. و اون صدای انفجار دیگه چی بود؟ زمین لرزه متوقف شد، برای یه ثانیه نفس راحت کشیدم و بعدش... این دیگه چجور شه!
(صدای جیغ و فریاد.)
– فرار! فرار کنید! (فریاد.)
– کمک!
موجودای با ظاهری عجیب و غریب از ناکجا ظاهر شدن، ″حیوون های جهش یافته!″ اما این غیرممکنه ما توی شهریم... مگه اینکه دیوار شهر فرو ریخته باشه. نه! همه قرار بمیرن.
باید یه کاری بکنم... تا خواستم برای کمک به بقیه برم، یاد برادرم افتادم. درسته اون هنوز توی بیمارستانه و کلی آدم دیگه هم اینجان. یعنی باید چیکار کنم، نمی تونم همزمان چند جا باشم، باید انتخاب کنم. ببخشید! ولی من باید از برادرم محافظت کنم.
در آخر تصمیم گرفتم از بیمارستان محافظت کنم. «لطفا! همه وارد بیمارستان بشین.» بلند فریاد زدم. «خواهش می کنم وارد بیمارستان بشید.» اینجوری می تونم از همه تون محافظت کنم.
همه با ترس شروع به دویدن کردن و وارد بیمارستان شدن، چشمام به یه بچه افتاد، ترس دورن چشماش موج می زد، گیج شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه. همه وارد بیمارستان شدن و در بیمارستان بسته شد.
من دارم چیکار می کنم؟ از همه طرف توسط موجودات جهش یافته محاصره شده بودم. نقشه چیه؟ چرا دارم این کارو می کنم. نمی دونم فقط می خوام از برادرم و بقیه محافظت کنم. چطور؟ نمی دونم.
[خاطرات میا.]
– نترس. حتی اگه دنیا به آخر برسه، من ازت محافظت می کنم. من کی هستم؟ من قوی ترین پدر دنیام، و من ازت محافظت می کنم.
– و من مادر فوقالعاده تو هستم. حالا بیا بغلم.
«هاهاها! بگیر که اومد.»
[بازگشت به زمان حال.]
نفس عمیق و لبخند. «نترس. حتی اگه دنیا به آخر برسه، من ازت محافظت می کنم. من کی هستم؟ من قوی ترین خواهر دنیام، و من ازت محافظت می کنم.» جریان خون توی بدنم مثل آتیش داغ شد، سریع تپش قلبم ده، نه صد برابر شد. استخون ها از فولاد هم سخت تر شد، پوستم سیاه و مقاومت به همه چی بیشتر، چشمام زرد و تیز شد. عضلاتم از درون مثل بمب منفجر و میشدن. حس فراتر از زنده بودن، حس شکار.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
– گررر!
– گاااااا!
– گگیییی.
دارن میان، یکی چپ، دوتا راست، یکی بالا و چهارتا جلو. حتی نیاز به دیدن ندارم می نتونم با صدا و بو اندازه و مکان شون رو تشخیص بدم. دارن نزدیک میشن، اول جلو. تو چشمای اون موجود خیره شدم و دستم رو توی بدنش فرو کردم. دستم تو بدنش فرو رفت و کل بدن اون موجود از درون منفجر شدن.
خیلی راحت بود، قبل از اینکه تیکه های اون موجود روی زمین بیوفته، موجود دوم رو از گردن گرفتم. فقط با یکم فشار استخون هاش شکست و کل بدنش مثل خمیر جمع شد. ها! بخاطر سرعت و قدرتم کل لباسم پاره شد. دیگه چیزی رو بدنم نبود. ظاهرم حتی از اون موجود هم ترسناک تر بود. نه انسان و نه هیولا. من چیم؟
برای یه ثانیه حواسم پرت شد، اون موجودات از همه طرف منو گاز گرفتن. دندون ها شون وارد پوستم شد، ولی به استخونم نرسید. چقدر سخت، بدنم حتی از چیزی که تصور می کردم و قوی تره.
[قدرت > تکامل هیولایی > انفجار هیولایی.]
بدنم داغ شد و منفجر شد. موجی از حرارت و انرژی از بدنم خارج شد. و بدن اون موجود رو خاکستر کرد. به دستم نگاه کردم زخم هام درمان شدن و هیچ آسیبی رو بدنم نبود. به سمت چپم نگاه کردن، بیشتر از چهل تا موجود عجیب دیگه داشتن به سمتم می اومدن.
وقتی برای استراحت نیست باید همه شون رو بکشم. با یه پرش به اونا رسید و مشتم رو حرکت دادم. شروع به مشت زدن با تمام سرعت کردم. مشتام بدن موجودات جهش یافته رو سوراخ سوراخ کرد، یه موجود جهش یافته که بزرگتر از بقیه بود از پشت بهم نزدیک شد. قبل از اینکه بتونم بهم نزدیک بشه از وسط نصف شد.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
این دیگه چه! یه شیء سیاه عجیب داره اطرافم حرکت می کنه، و همهی موجودات جهش یافته رو مثل کره نصف می کنه. این! این دم منه. از کی من دم دارم؟ به پشتم دست زدم، به چیز محکم مثل کابل از پشت زده بود بیرون. واقعاً دم دارم، از این بهتر نمیشه.
زمین با جسد موجودات جهش یافته پر شده بود، همه شون مردن. دمم متوقف شد و نوکش جلوی صورت قرار گرفت، با دستم نوک دمم رو لمس کردم. حس عجیبی داشت، نوک دمم باز شد و یه چیز تیز رو نمایان کرد. یکم طول کشید ولی کنترل کردن دم دستم اومد، دمم می تونه به طرز عجیبی بلند و بلند تر بشه، حتی می تونم اندازش رو هم تغییر بدم.
اطراف دیگه هیچ موجود جهش یافتهی نبود. ولی چند تا توی آسمون بود. یعنی باید پرواز کنم.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
بال! یه جفت بال بزرگ پشت سرم ظاهر شد. با یه بار بال زدن من تو آسمون بودم، با سرعت باور نکردنیی به بالا تمامی ساختمون ها رسیدم. با تعجب و شوک به منظره خیره شدم، آزاد بودن همچین حسی داره. باد بین دستام و از بین پاهام رد می شد. من توی روی هوا بدون لباس لبخند زدم. ها! دارم سقوط می کنم، حواسم پرت شد و تقریباً سقوط کردم.
دوباره شروع به بل زدن کرد و توی آسمون و بین ساختمون ها پرواز کردم. همین که به نزدیک موجودات جهش یافته رسیدم، دمم حرکت کردن و اون موجودات رو مثل گوشت به سیخ کشید.
بعد از کشتن موجودات روی هوا به زمین خیره شدم. یه گروه کوچیک از موجودات جهش یافته. پرواز کردن و مثل موشک روی اونا افتادم. بخاطر برخورد با زمین بدن اونا تیکه تیکه شد و همه شون با یه حرکت مردن. گرد و غبار کنار رفت، به آرومی قدم برداشتم. قدم هام همیشه انقدر بزرگ بود، به پنجره سالم یکی از ساختمون ها نگاه کردن. این منم؟ بدنم، بزرگ و ترسناکه.
– گررر!
بازم، یه موجودات جهش یافته دیگه. موجود جهش یافته با دیدن من شروع به فرار کرد. تا خواستم برای کشتنش حرکت کنم، بدن موجودات جهش یافته مرده جلوم ظاهر شد. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
– هی حالت خوبه؟
اون از ناکجاآباد ظاهر شد، یه مرد عجیب با مو بلوند و چشمای طلایی. با یه لباس زرد با خط های سیاه. «تو دیگه کی هستی؟» بنظر نمیاد یه آدم عادی باشه.
– من! من یه قهرمانم... می تونی منو نوا صدا کنی.
خیلی مشکوک بنظر میرسه، واقعا یه قهرمانه؟
– دیگه نیازی به ترسیدن نیست، من برای نجات اومدم.
زیادی عجیب و مشکوکه. «ممنون! فکر کنم.» نکنه داره نقش بازی می کنه، و یه قهرمان واقعی نیست.
– اینجا خطرناکه بهتره بری یه جای امن، من خیلی زود کار این فضایی ها رو تموم می کنم. حداقل چند ثانیه طول می کشه.
دیگه زیادی داره... زیادی عجیب میشه، من هنوز هیچی تنم نیست. درسته بدنم تغییر کرده و هیچی نشون نمیده. ولی هنوزم من و معذب می کنه. «خیلی ممنون، ولی من خوبم.»
– اینطوری بنظر نمیرسه، یه دختر جون مثل تو بدون لباس توی همچین جای. بهتر بری خونه قبل از اینکه کسی متوجهت بشه. مردم عادت دارن از روی ظاهر قضاوت کن.
اون دیگه کیه؟ چطوری می تونه با ظاهری فعلیم جنسیت و سنم رو تشخیص بده، حتی خودم نمی تونم این کار بکنم، پس اون چطور؟
و اون لبخند دیگه چیه؟ چرا اینجوری بهم نگاه می کنه.
– من دیگه باید برم، امیدوارم سالم بمونی. ***حافظی بانوی زیبا. بشکن.
[قدرت > نور شکن > دروازه نور.]
«بانوی زیبا! وایسا...» اون ناپدید شد، ولی قبل از اینکه ناپدید بشه، بخاطر چشمام تونستم ببینمش. کل بدن اون رو نور فرا گرفت و بعدش ناپدید شد، انگار داشت تلپورت می شد. امروز از این عجیب تر نمیشه.
فکر کنم دیگه باید برگردم به بیمارستان، دیگه نباید اینجا وقت تلف کنم. پاهام حرکت نکردن. با این ظاهرم نمی تونم برم اونجا، حتماً با یه موجود جهش یافته اشتباه گرفته می شم. اصلا کجا می تونم برم. نمی تونم همین جا بمونم، مردم بزودی میان بیرون و متوجه من میشن.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
برگردون! من و به حالت قبلم برگردون، بدون دو و بال. من و دوباره انسان کن. هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره و دوباره تلاش کردم، ولی هیچی تغییر نکرد. من تا ابد توی این حالت گیر کردم.
حالا چطور برم خونه، حالا چطور زندگی کنم. «ببخشید... برادر.» من دیگه نمی تونم یه زندگی عادی داشته باشم. آرزومه که یه زندگی عادی داشتیم، هر روز از سر کار بر می گشتم، بابا و مامان توی خونه بودن. تو درباره درس هات با مامان حرف می زدی. هر شب بابا و عمو با هم می رفتن بیرون، و مامان اونا رو دعوا می کرد. من و تو با هم حرف می زدیم و از زندگیم مون شکایت می کردیم؛ تو از مدرسه و من از کارم.
– برگرد.
[قدرت > حلقه زمانی بینهایت.]
– گریه نکن.
این صدا؟ به نور عجیب همه جاست. نمی تونم هیچی ببینم. ولی اون صدای اونه. «برادر... برادر!!» قبل از اینکه متوجه بشم به خواب رفت. و توی تخت خوابم توی خونه به هوش اومدم. بدنم دوباره تغییر کرده بود، قد و اندازهم کوتاه، و دم و بالم ناپدید شده بودن. ولی به جفت شاخ بزرگ روی سرم بود. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
[این داستان ادامه دارد.]
نویسنده: «اگه متوجه تغییری از قسمت قبلی به این قسمت هستید، احتمالا به دو دلیله. یک تغییر دیدگاه شخصیت ها. از اونجایی که داستان از دیدگاه شخصیت ها گفته میشه، تغییر به وجود میاد. دو تلاش های من برای بهتر کردن داستان.»
{سطح بندی انسان ها.}
⟨1. عادی ها: اونا با قدرت متولد شدن، ولی نصبت به بقیه قدرت ضعیف تری دارند. ولی کنترل کامل روی قدرت شون دارند. معمولاً قدرت های اونا محدودیت های زیادی داره.⟩
⟨2. غیره عادی ها: قدرت اونا نصبت به عادی ها قویتره، ولی کنترل کمتری روی قدرت شون دارند. قدرت اونا توان آسیب زدن به خودشون رو داره، استفاده قدرت حتی می تونه برای خودشون خطرناک باشه.⟩
⟨3. جهش یافته ها: بدن اونا از بند تولد جهش پیدا کرده و نصبت قدرت شون مقاومه. قدرت اونا هم اندازه غیره عادی هاست، ولی اونا کنترل بیشتر روی قدرت شون دارند. و ظاهر اونا با انسان های معمولی فرق داره.⟩
⟨4. ویژه (خاص) ها: اونا با اینکه ظاهر انسانی رو حفظ می کنند، مقاومتی هم اندازه جهش یافته ها دارند. و قدرت اونا حتی از جهش یافته ها و غیره عادی ها بیشتره. اونا کنترل فوقالعاده ای روی قدرت شون دارند، و تقریباً می تونن هر جور که می خواند از قدرت شون استفاده کنن. قدرت اونا فقط محدودیت ها کمی داره، ولی این محدودیت ها قابل شکستن نیستند.⟩
⟨5. فراطبیعی (قانون شکن) ها: قدرت اونا تمامی قوانین فیزیکی و علمی جهان رو نادیده می گیره. کنترل و قدرت اونا نامشخصه.⟩
لینک کانال تلگرام.
@KING_FO_DRAGON
[سیاره: زمین.]
[کشور: جی.]
[شهر: یان.]
– خیلی خوب بچه ها، از امروز یه دانش آموز جدید به کلاس ما میاد. اگه میشه خودت رو معرفی کن.
(سر و صدا.)
«سلام، اسم من میا ست، میا اریان.» همه چیزی از اونجا شروع شد، همهی مشکلاتم. 2 سال قبل بود، 16 سالم بود و تازه به مدرسه جدید منتقل شده بودم. تمام سعیم رو کردم تا دوست پیدا کنم و از زندگیم توی مدرسه لذت ببرم.
از اولش نباید بهشون اعتماد می کردم. کسایی که فکر می کردم دوستم هستن، ولی فقط برای استفاده کردن ازم اون حرف می زدن. من فقط می خواستم یه زندگی عادی داشته باشم. ولی اونا هر روز مسخره ام کردن، و شروع به صدمه زدن بهم کردن.
– هیولا!
– تو چیزی... بجز یه هیولا نیستی.
– کسایی مثل تو! لیاقت زنده بودن و ندارن.
– معلومه چرا پدر و مادرت مردن. آخه کی می خواد دخترش یه همچین هیولایی باشه.
بهش افتخار نمی کنم، ولی پشیمون هم نیستم. از اینکه تا می تونستم همشون رو کتک زدم، اصلا پشیمون نیستم. هر روز مثل جهنم بود، فقط یه روز دیگه برام مهم نبود، تصمیم گرفتم دیگه جلوی خودم و نگیرم. بعد از اون بقدری وضعیت شون بد شده بود که حتی بخاطرش از مدرسه اخراج شدم.
در آخر همه چیزی گردن من افتاد... حتی مدیر و معلم های که از وضعیت خبر داشت، هم کمکم نکردن. از اولش هم تقصیر من نبود، من می تونستم هر وقت بخوام همشون رو فقط با یه فکر بکشم. با این قدرت مهم نیست چیکار کنم، همیشه مشکل منم، من هیولام.
[خاطرات میا.]
– سلام دکتر گورو هستم. بعد از بررسی وضعیت دخترتون میا مشخص شده، چیزی که مشخصه اینه که اون یه جهش یافته است.
– ولی ظاهر فعلیش بخاطر قدرتشه و یکی از ویژگی ها و اثرات جانبی قدرتشه. قدرت اون بهش اجازه میده سلول های بدنش رو تکامل بده، اون می تونه ظاهرش رو تغییر بده و بدنش رو قوی تر، سریع تر یا حتی باهوش تر یا مقاوم تر کنه.
– اما اثر جانبی اش اینه که این احتمال وجود داره بعد از تغییر شکل، اون دیگه نمی دونه به ظاهر قبلی و انسانیش برگرده. به عنوان دیگه هر چی بیشتر از قدرتش استفاده کنه، ظاهری انسانش کمتر و کمتر میشه.
– اگه این اثر جانبی رو نادیده بگیرید، قدرت اون خیلی خاصه، با این قدرت اون می تونه توی هر کاری موفق بشه. قدرت اون فقط ظاهری نیست و نیازی به زمان نداره، اون می تونه هر ثانیه تغییر کنه و محدودیت هاش هنوز مشخص نیست. این احتمال هم وجود داره که بتونه به هر چیزی که تصور کنه یا بخواد تبدیل بشه.
– در آخر این قدرت خیلی خطرناکه و پیشنهاد می کنم، هیچ وقت دخترتون رو عصبانی نکنید. یا نذارید از کنترل خارج بشه. با این قدرت اون می تونه به یه فاجعه تبدیل بشه.
– و برای اسم قدرت... اسمش رو تکامل هیولایی می ذارم.
[بازگشت به زمان حال.]
از خواب بیدار شدم و با خستگی به ساعت نگاه کردم...
«چییی؟»
[ساعت؛ 10:12]
مثل یه زامبی از روی تختم بلند شدم و مثل یه مرده متحرک شروع به راه رفتن کردم. از اتاقم خارج شدم، برای بیدار شدن یه دوش آب گرم گرفتم.
بعد از خارج شدن از حموم لباس پوشیدم و برای خوردن صبحانه به سمت یخچال رفتم. روی یخچال یه پیام کوچیک بود، برش داشتم و شروع به خوندن کردم.
[پیام.]
«میا/تاکاشی من دارم برای چند روز میرم بیرون، حواستون به خونه باشه. و میا سعی کن تا بعد از ظهر نخوابی. و تاکاشی سعی کن یکم درس بخونی و کمتر بازی کنی. کثیف کاری نکنید و اشغالا رو هم بیرون ببرید. دوستون دارم... عمو لی.»
بعد از خوندن پیام به سطل آشغال نگاه کردم. «سطل اشغال که پر... وایسا پس چرا خودت نبردیش بیرون، عمو!» از دست اون حتی نمیشه یکم آرامش داشت.
درحالی که پیام عمو رو توی دستم داشتم با خودم فکر کردم. از الان چیکار کنم؟ گرفتن یه شغل بدون تموم کردن مدرسه به تنهایی سخت هست. با قدرت من هیچکس نمی خواد من و است***م کنه. یعنی دوباره باید برم مدرسه... نه! خودم یه کاریش می کنم. بی کار بودن بهتر از رفتن به اون اشغال دونیه. حداقل... فراموشش کن، دیگه مهم نیست.
بعد از تموم کردن صبحانه، اشغال ها رو بیرون بردم. دیگه تقریباً بعد از ظهر شده بود. برای قدم زدن بیرون رفتم.
برای چند دقیقه راه رفتم و برای استراحت روی صندلی پارک نشستم، به آسمون خیره شدم. چقدر زیبا ست. درون گرمای نور خورشید چشمام رو بستم.
(سر و صدا.)
بخاطر سر و صدا چشمام رو باز کردم. بچه ها دارن توی پارک بازی می کنن. بچگی... زندگی به عنوان یه بچه هر چقدرم بد باشه، از زندگی به عنوان یه بالغ بهتره.
یادش بخیر، من و برادرم با هم هر روز برای بازی می اومدیم اینجا. الان حتی نمی تونم باهاش چشم تو چشم بشم.
برای چند دقیقه اونجا نشستم، و بعدش بلند شدم و به راه رفتن ادامه دادم. وقتی به دیوار شهر رسیدم متوقف شدم. به دیوار خیره شدم. واقعاً لازم بود زندگی تون رو برای همچین چیزی بدید؟ اگه شما اینجا بودید همه چیز بهتر می شد. شاید حتی منم خواهر بهتری می بودم.
دیوار بلند شهر رو لمس کردم، دیوار 30 متر ارتفاع داشت و دور کل شهر بود. این دیوار با جون و خون مردم ساخته شده.
فکر کنم بهتر برگردم خونه، اینجا موندن و فکر کردن چیزی و درست نمی کنه. آروم شروع به راه رفتن به سمت خونه کردم.
درحالی که داشتم آروم راه می رفتم چشم به یه چیزی افتاد، اون! بردار... بنظر می اومد چند نفر داشتن به برادرم قلدری می کردن. بدون یه ثانیه تردید فریاد زدم: «تاکاشی! اون و ولش کنید.»
– چی!
– تو خر کی باشی؟
– بزن بچاک...
با لگد رفتم توی صورت یکی از قلدرا و بی هوشش کردم. دوتا قلدر دیگه رو از گردن گرفتم و بلند کردم. به آرومی توی گوش شون گفتم: «اگه یه بار دیگه به برادرم دست بزنید، استخون تون رو می شکنم. اگه بازم کافی نبود می کشمتون، اونم با دستای خودم.»
اونا رو روی زمین انداختم و گفتم: «از جلوم گمشید.» اونا سریع دوست بی هوش شده شون رو برداشتن و شروع به فرار کردن.
به سمت بردارم رفتم، اون چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد. برای یه ثانیه گیج شد و دوباره روی زمین افتاد. اون احمق از دید ظاهر خواهر خودش شوکه شد. چجوری برادری از خواهرش انقدر می ترسه. دلم می خواد بزنمش، ولی دلم نمیاد.
اون به هوش اومد و بعدش بدون گفتن هیچ حرفی، شروع به راه رفتن به سمت خونه کردیم. یه نفس عمیق کشیدم و شجاعتم رو جمع کردم و ازش پرسیدم: «برادر حالت خوبه؟» می دونم حالش خوب نیست، فقط می خوام از دهن خودش بشنوم.
– هیچی نشده خوبم.
هنوزم نمی خواد اعتراف کنه. حتی بعد از اون همه کتک خوردن خم به ابروش نمیاره. بعضی وقتا فکر می کنم مرد بودن، هوش مغزیش رو نصف کرده.
به آرومی برادرم رو به آغوش گرفتم: «متاسفم.» اگه لازم باشه خودم همه چیزی رو گردن می گیرم، اینجوری شاید یکم برات راحتتر بشه. شاید اینجوری یکم از دردت کمتر بشه. این واقعیت که وضعیت خودم از اونم بدتره تغییری نکرده.
– خواهر!!...
ولی هنوزم اون برادر کوچکتر منه، وظیفه منه که ازش محافظت کنم: «ببخشید که انقدر خواهر بزرگتر بدی هستم، که حتی نمی تونم ازت محافظت کنم. حتماً خیلی درد داشته، لطفاً بزار کمکت کنم.» درسته نمی شه گذشته رو تغییر داد، ولی میشه یه آینده بهتر ساخت. اگه لازم باشه با دست های خودم اون آینده رو می سازم.
زدن این حرف ها برام سخته، ولی غیرممکن نیست: «دیگه نیاز نیست چیزی رو ازم مخفی کنی. همه چیز قرار درست بشه، شاید سخت باشه، ولی با هم می تونیم ازش رد بشیم.» باید حتی برای چند ثانیه هم شده، مثل یه خواهر بزرگتر واقعی رفتار کنم.
بغل کردن برادر رو تموم کردم و گفتم: «بیا بریم خونه برادر.» به آرومی دست برادرم رو گرفتم.
– باشه.
ما به آرومی شروع به راه رفتن و برگشتن به خونه کردیم. همه چیز قرار خوب و بهتره بشه. به ابر پیاده رسیدیم و شروع به رد شدن کردیم.
این چه حسیه؟ دارن بهم نگاه می کنن، چرا اینجوری بهم نگاه می کنن.
– مامان اون چیه؟
– چیزی نیست، نگاه نکن.
جوری رفتار نکنید انگار یه حیوون وحشی دیدن، منم یه انسانم مثل شما. لطفاً بهم اینجوری نگاه نکنید، اینجوری بهم نگاه نکنید. منم انسانم.
–حالت خوبه.
آه! دارم چیکار می کنم، الان وقت نگران شدن نیست. فعلا باید حواسم به برادرم باشه. «البته که خوبم بیا بریم.» تا وقتی برادرم باهامه هیچ چیز دیگه ای مهم نیست.
– بگو چی شده؟ من می خوام کم...
«همه چیز خوبه، پس نگران نباش.»
تاکاشی متوقف شد، بعدش با تعجب به اطرافش نگاه کرد. خیلی گیج بنظر میرسید، سعی کردم بهش نزدیک بشم. ولی ناگهان اون بی هوش شد و روی زمین افتاد.
«برادر... برادر...» چه اتفاقی افتاد؟ الان باید چیکار کنم؟ یه چیزی درست نیست، باید ببرمش بیمارستان. برادرم رو از روی زمین برداشتم و روی پشتم گذاشتم. شروع کردم به دویدن با تمام سرعتم به سمت نزدیک ترین بیمارستان.
به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم و سریع وارد شدم. برادرم رو پیش یکی از دکتر های که می شناختم بردم. همین که اون رو روی تخت بیمارستان گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم. دکترا سریع شروع به بررسی برادرم کردن.
– جریان خون و تنفس عادیه. هیچ زخمی روی بدن نیست.
– احتمال سکته مغزی وجود داره؟
– دستگاه ها نشونهی از سکته مغزی نشون نمیدن.
چند دقیقه گذشته و یکی از دکتر ها از در بیرون اومد. «چه خبره شده؟ چه اتفاقی برای برادرم افتاده؟»
– هنوز مشخص نیست، ولی خوش بختانه تمام وضعیت های اون عادی بنظر میرسه. فعلا فقط بی هوشه. احتمالا تا چند ساعت دیگه بیدار میشه.
– البته هنوز کاملاً نمیشه گفت هیچ مشکلی نیست. هنوز نمی دونیم دلیل بی هوشی و خون دماغ شدن اون چیه... و ممکنه به قدرتش ربط داشته باشه. بعضی وقت ها حتی برای عادی ها بعد استفاده بیش از حد قدرت شون، یه اثر منفی اتفاق می افته، این اثر منفی می تونه کوچیک یا بزرگ باشه.
– لطفاً نگران نباشید، همه چیز بزودی درست میشه.
«باشه. خیلی ممنون.» بعد تشکر کردن از دکتر وارد اتاقی که برادرم توش بود شدم. دکترا کارشون تموم شده بود و از اتاق رفته بودن. به صورت برادرم برای چند ثانیه خیره شدم. حتی الان هیچ کاری از دستم بی نمیاد.
از اتاق خارج شدم و به طبقه اول بیمارستان رفتم. از در بیرون رفتم، به آسمون خیره شده بودم و داشتم با خودم فکر می کردم. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ یعنی حرف های دکتر درسته و حال اون خوبه. یا همهی اینا تقصیر منه.
(لرزش زمین و صدای انفجار.)
ها! چه خبره؟ ″زمین لرزه″ ولی این ممکن نیست. توی شهر یان زلزله تقریباً هیچ وقت اتفاق نمی افته. و اون صدای انفجار دیگه چی بود؟ زمین لرزه متوقف شد، برای یه ثانیه نفس راحت کشیدم و بعدش... این دیگه چجور شه!
(صدای جیغ و فریاد.)
– فرار! فرار کنید! (فریاد.)
– کمک!
موجودای با ظاهری عجیب و غریب از ناکجا ظاهر شدن، ″حیوون های جهش یافته!″ اما این غیرممکنه ما توی شهریم... مگه اینکه دیوار شهر فرو ریخته باشه. نه! همه قرار بمیرن.
باید یه کاری بکنم... تا خواستم برای کمک به بقیه برم، یاد برادرم افتادم. درسته اون هنوز توی بیمارستانه و کلی آدم دیگه هم اینجان. یعنی باید چیکار کنم، نمی تونم همزمان چند جا باشم، باید انتخاب کنم. ببخشید! ولی من باید از برادرم محافظت کنم.
در آخر تصمیم گرفتم از بیمارستان محافظت کنم. «لطفا! همه وارد بیمارستان بشین.» بلند فریاد زدم. «خواهش می کنم وارد بیمارستان بشید.» اینجوری می تونم از همه تون محافظت کنم.
همه با ترس شروع به دویدن کردن و وارد بیمارستان شدن، چشمام به یه بچه افتاد، ترس دورن چشماش موج می زد، گیج شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه. همه وارد بیمارستان شدن و در بیمارستان بسته شد.
من دارم چیکار می کنم؟ از همه طرف توسط موجودات جهش یافته محاصره شده بودم. نقشه چیه؟ چرا دارم این کارو می کنم. نمی دونم فقط می خوام از برادرم و بقیه محافظت کنم. چطور؟ نمی دونم.
[خاطرات میا.]
– نترس. حتی اگه دنیا به آخر برسه، من ازت محافظت می کنم. من کی هستم؟ من قوی ترین پدر دنیام، و من ازت محافظت می کنم.
– و من مادر فوقالعاده تو هستم. حالا بیا بغلم.
«هاهاها! بگیر که اومد.»
[بازگشت به زمان حال.]
نفس عمیق و لبخند. «نترس. حتی اگه دنیا به آخر برسه، من ازت محافظت می کنم. من کی هستم؟ من قوی ترین خواهر دنیام، و من ازت محافظت می کنم.» جریان خون توی بدنم مثل آتیش داغ شد، سریع تپش قلبم ده، نه صد برابر شد. استخون ها از فولاد هم سخت تر شد، پوستم سیاه و مقاومت به همه چی بیشتر، چشمام زرد و تیز شد. عضلاتم از درون مثل بمب منفجر و میشدن. حس فراتر از زنده بودن، حس شکار.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
– گررر!
– گاااااا!
– گگیییی.
دارن میان، یکی چپ، دوتا راست، یکی بالا و چهارتا جلو. حتی نیاز به دیدن ندارم می نتونم با صدا و بو اندازه و مکان شون رو تشخیص بدم. دارن نزدیک میشن، اول جلو. تو چشمای اون موجود خیره شدم و دستم رو توی بدنش فرو کردم. دستم تو بدنش فرو رفت و کل بدن اون موجود از درون منفجر شدن.
خیلی راحت بود، قبل از اینکه تیکه های اون موجود روی زمین بیوفته، موجود دوم رو از گردن گرفتم. فقط با یکم فشار استخون هاش شکست و کل بدنش مثل خمیر جمع شد. ها! بخاطر سرعت و قدرتم کل لباسم پاره شد. دیگه چیزی رو بدنم نبود. ظاهرم حتی از اون موجود هم ترسناک تر بود. نه انسان و نه هیولا. من چیم؟
برای یه ثانیه حواسم پرت شد، اون موجودات از همه طرف منو گاز گرفتن. دندون ها شون وارد پوستم شد، ولی به استخونم نرسید. چقدر سخت، بدنم حتی از چیزی که تصور می کردم و قوی تره.
[قدرت > تکامل هیولایی > انفجار هیولایی.]
بدنم داغ شد و منفجر شد. موجی از حرارت و انرژی از بدنم خارج شد. و بدن اون موجود رو خاکستر کرد. به دستم نگاه کردم زخم هام درمان شدن و هیچ آسیبی رو بدنم نبود. به سمت چپم نگاه کردن، بیشتر از چهل تا موجود عجیب دیگه داشتن به سمتم می اومدن.
وقتی برای استراحت نیست باید همه شون رو بکشم. با یه پرش به اونا رسید و مشتم رو حرکت دادم. شروع به مشت زدن با تمام سرعت کردم. مشتام بدن موجودات جهش یافته رو سوراخ سوراخ کرد، یه موجود جهش یافته که بزرگتر از بقیه بود از پشت بهم نزدیک شد. قبل از اینکه بتونم بهم نزدیک بشه از وسط نصف شد.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
این دیگه چه! یه شیء سیاه عجیب داره اطرافم حرکت می کنه، و همهی موجودات جهش یافته رو مثل کره نصف می کنه. این! این دم منه. از کی من دم دارم؟ به پشتم دست زدم، به چیز محکم مثل کابل از پشت زده بود بیرون. واقعاً دم دارم، از این بهتر نمیشه.
زمین با جسد موجودات جهش یافته پر شده بود، همه شون مردن. دمم متوقف شد و نوکش جلوی صورت قرار گرفت، با دستم نوک دمم رو لمس کردم. حس عجیبی داشت، نوک دمم باز شد و یه چیز تیز رو نمایان کرد. یکم طول کشید ولی کنترل کردن دم دستم اومد، دمم می تونه به طرز عجیبی بلند و بلند تر بشه، حتی می تونم اندازش رو هم تغییر بدم.
اطراف دیگه هیچ موجود جهش یافتهی نبود. ولی چند تا توی آسمون بود. یعنی باید پرواز کنم.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
بال! یه جفت بال بزرگ پشت سرم ظاهر شد. با یه بار بال زدن من تو آسمون بودم، با سرعت باور نکردنیی به بالا تمامی ساختمون ها رسیدم. با تعجب و شوک به منظره خیره شدم، آزاد بودن همچین حسی داره. باد بین دستام و از بین پاهام رد می شد. من توی روی هوا بدون لباس لبخند زدم. ها! دارم سقوط می کنم، حواسم پرت شد و تقریباً سقوط کردم.
دوباره شروع به بل زدن کرد و توی آسمون و بین ساختمون ها پرواز کردم. همین که به نزدیک موجودات جهش یافته رسیدم، دمم حرکت کردن و اون موجودات رو مثل گوشت به سیخ کشید.
بعد از کشتن موجودات روی هوا به زمین خیره شدم. یه گروه کوچیک از موجودات جهش یافته. پرواز کردن و مثل موشک روی اونا افتادم. بخاطر برخورد با زمین بدن اونا تیکه تیکه شد و همه شون با یه حرکت مردن. گرد و غبار کنار رفت، به آرومی قدم برداشتم. قدم هام همیشه انقدر بزرگ بود، به پنجره سالم یکی از ساختمون ها نگاه کردن. این منم؟ بدنم، بزرگ و ترسناکه.
– گررر!
بازم، یه موجودات جهش یافته دیگه. موجود جهش یافته با دیدن من شروع به فرار کرد. تا خواستم برای کشتنش حرکت کنم، بدن موجودات جهش یافته مرده جلوم ظاهر شد. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
– هی حالت خوبه؟
اون از ناکجاآباد ظاهر شد، یه مرد عجیب با مو بلوند و چشمای طلایی. با یه لباس زرد با خط های سیاه. «تو دیگه کی هستی؟» بنظر نمیاد یه آدم عادی باشه.
– من! من یه قهرمانم... می تونی منو نوا صدا کنی.
خیلی مشکوک بنظر میرسه، واقعا یه قهرمانه؟
– دیگه نیازی به ترسیدن نیست، من برای نجات اومدم.
زیادی عجیب و مشکوکه. «ممنون! فکر کنم.» نکنه داره نقش بازی می کنه، و یه قهرمان واقعی نیست.
– اینجا خطرناکه بهتره بری یه جای امن، من خیلی زود کار این فضایی ها رو تموم می کنم. حداقل چند ثانیه طول می کشه.
دیگه زیادی داره... زیادی عجیب میشه، من هنوز هیچی تنم نیست. درسته بدنم تغییر کرده و هیچی نشون نمیده. ولی هنوزم من و معذب می کنه. «خیلی ممنون، ولی من خوبم.»
– اینطوری بنظر نمیرسه، یه دختر جون مثل تو بدون لباس توی همچین جای. بهتر بری خونه قبل از اینکه کسی متوجهت بشه. مردم عادت دارن از روی ظاهر قضاوت کن.
اون دیگه کیه؟ چطوری می تونه با ظاهری فعلیم جنسیت و سنم رو تشخیص بده، حتی خودم نمی تونم این کار بکنم، پس اون چطور؟
و اون لبخند دیگه چیه؟ چرا اینجوری بهم نگاه می کنه.
– من دیگه باید برم، امیدوارم سالم بمونی. ***حافظی بانوی زیبا. بشکن.
[قدرت > نور شکن > دروازه نور.]
«بانوی زیبا! وایسا...» اون ناپدید شد، ولی قبل از اینکه ناپدید بشه، بخاطر چشمام تونستم ببینمش. کل بدن اون رو نور فرا گرفت و بعدش ناپدید شد، انگار داشت تلپورت می شد. امروز از این عجیب تر نمیشه.
فکر کنم دیگه باید برگردم به بیمارستان، دیگه نباید اینجا وقت تلف کنم. پاهام حرکت نکردن. با این ظاهرم نمی تونم برم اونجا، حتماً با یه موجود جهش یافته اشتباه گرفته می شم. اصلا کجا می تونم برم. نمی تونم همین جا بمونم، مردم بزودی میان بیرون و متوجه من میشن.
[قدرت > تکامل هیولایی.]
برگردون! من و به حالت قبلم برگردون، بدون دو و بال. من و دوباره انسان کن. هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره و دوباره تلاش کردم، ولی هیچی تغییر نکرد. من تا ابد توی این حالت گیر کردم.
حالا چطور برم خونه، حالا چطور زندگی کنم. «ببخشید... برادر.» من دیگه نمی تونم یه زندگی عادی داشته باشم. آرزومه که یه زندگی عادی داشتیم، هر روز از سر کار بر می گشتم، بابا و مامان توی خونه بودن. تو درباره درس هات با مامان حرف می زدی. هر شب بابا و عمو با هم می رفتن بیرون، و مامان اونا رو دعوا می کرد. من و تو با هم حرف می زدیم و از زندگیم مون شکایت می کردیم؛ تو از مدرسه و من از کارم.
– برگرد.
[قدرت > حلقه زمانی بینهایت.]
– گریه نکن.
این صدا؟ به نور عجیب همه جاست. نمی تونم هیچی ببینم. ولی اون صدای اونه. «برادر... برادر!!» قبل از اینکه متوجه بشم به خواب رفت. و توی تخت خوابم توی خونه به هوش اومدم. بدنم دوباره تغییر کرده بود، قد و اندازهم کوتاه، و دم و بالم ناپدید شده بودن. ولی به جفت شاخ بزرگ روی سرم بود. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
[این داستان ادامه دارد.]
نویسنده: «اگه متوجه تغییری از قسمت قبلی به این قسمت هستید، احتمالا به دو دلیله. یک تغییر دیدگاه شخصیت ها. از اونجایی که داستان از دیدگاه شخصیت ها گفته میشه، تغییر به وجود میاد. دو تلاش های من برای بهتر کردن داستان.»
{سطح بندی انسان ها.}
⟨1. عادی ها: اونا با قدرت متولد شدن، ولی نصبت به بقیه قدرت ضعیف تری دارند. ولی کنترل کامل روی قدرت شون دارند. معمولاً قدرت های اونا محدودیت های زیادی داره.⟩
⟨2. غیره عادی ها: قدرت اونا نصبت به عادی ها قویتره، ولی کنترل کمتری روی قدرت شون دارند. قدرت اونا توان آسیب زدن به خودشون رو داره، استفاده قدرت حتی می تونه برای خودشون خطرناک باشه.⟩
⟨3. جهش یافته ها: بدن اونا از بند تولد جهش پیدا کرده و نصبت قدرت شون مقاومه. قدرت اونا هم اندازه غیره عادی هاست، ولی اونا کنترل بیشتر روی قدرت شون دارند. و ظاهر اونا با انسان های معمولی فرق داره.⟩
⟨4. ویژه (خاص) ها: اونا با اینکه ظاهر انسانی رو حفظ می کنند، مقاومتی هم اندازه جهش یافته ها دارند. و قدرت اونا حتی از جهش یافته ها و غیره عادی ها بیشتره. اونا کنترل فوقالعاده ای روی قدرت شون دارند، و تقریباً می تونن هر جور که می خواند از قدرت شون استفاده کنن. قدرت اونا فقط محدودیت ها کمی داره، ولی این محدودیت ها قابل شکستن نیستند.⟩
⟨5. فراطبیعی (قانون شکن) ها: قدرت اونا تمامی قوانین فیزیکی و علمی جهان رو نادیده می گیره. کنترل و قدرت اونا نامشخصه.⟩
لینک کانال تلگرام.
@KING_FO_DRAGON