تسخیر جوانترین پسر یک قبیلهی موریم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
این دیگه چیه؟ اون توی سطح هشته، حتی با اینکه توی یه خانواده اصیل بوده؟
میدونم اون یه احمق بوده، اما آخه بازم سطح خرد 4... بدتر از اون، این دیگه چه کوفتیه؟ سطح شهرتش سیوپنجه! مگه منفی هم میشه آخه؟
چاقویی که از کمربندش آویزان بود بیرون آورد.
یک چاقوی... زنگزده.
یعنی داری میگی یه نفر از دنیای موریم حتی به چاقو خودش هم اهمیت نمیده؟
خوب، جای تعجب هم نداره. اون حتی بدون اینکه چاقوش رو بیرون بکشه داشت نقش مرده رو بازی میکرد. باورم نمیشه، این شخصیت افتضاحه.
هان ییبی با ناراحتی لبش را گاز گرفت.
میشه گفت بازم از هیچی... بهتره.
او بدنش را مثل حالت ورزش صبحگاهی به اینطرف و آنطرف حرکت داد. احساس سبکی خیلی بیشتری نسبت به قبل داشت.
اما... الان باید چیکار کنم؟
هان ییبی ناگهان یاد مادرش افتاد.
بعد از مرگ پدرش، او و مادرش فقط یکدیگر را داشتند.
مادرش احتمالا قلبش میگرفت وقتی میفهمید تنها کسی که برایش مانده بود یعنی پسرش، ناپدید شده است. لازم به گفتن نیست که او قبل از این ماجرا هم حال خوبی نداشت.
مهم نیست چی بشه، من باید برگردم. هر اتفاقی هم بیفته من برمیگردم. اون تمام زندگیش رو با پدر نالایقم گذروند. بعد از اون، من میخواستم لبخند روی صورتش بیارم.
او به خودش قول داده بود شبیه پدرش نشود، اما درواقع داشت جای پای پدرش قدم میگذاشت.
اگر میتوانست به عقب برگردد... این بار حتما همهچیز عوض میشد. های ییبی لب پایین خودش را گاز گرفت.
اما الان باید چیکار کنم؟
او داشت بهترین تلاشش را برای بهحرکتدرآوردن چرخدندههای درون سرش که بیشترشان توسط جامعه روزمره زنگ زده بودند، انجام میداد.
خب، واسه شروع... بهتره به این خانم سیستم گوش کنیم.
هان ییبی ناگهان چشمانش را به کلبهای دوخت که مرد در آن ناپدید شده بود. با اینکه علاقهای به این کار نداشت، اما میدانست که هیچ راه دیگری ندارد.
آرام بهسمت کلبه رفت.
در همان زمان...
یک صدای «دینگ» در ذهنش طنینانداز شد.
[ماموریت اصلی شروع شد: مقام «شاگرد کلبه» را بهدست آورید.]
[پاداش: میتوانید برنامههای مرد را به عهده بگیرید.]
ها؟ این دیگه چیه؟ شاگرد مردی که توی کلبه هست بشم؟
و... برخلاف ماموریت قبلی، این یکی سطح دشواری نشان نمیداد.
پس منظورش اینه که مهم نیست چه سطحی باشه، باید حتما به سرانجام برسونمش. اما... چرا همهچی اینقدر پیچیدهست، بهجای اینکه ساده و واضح باشه؟
در هر حال به خودش قول داده بود به سیستم گوش کند، بنابراین به حرف سیستم گوش داد و بهطرف در خانه رفت.
در پوسیده کلبه را باز کرد و داخل رفت.
اوخ، انگاری اومدی وسط سونا.
بوی شدید خاک را همهجا میشد حس کرد. هان ییبی بهسرعت به اطرافش نگاه کرد.
او انواع گیاهان را دید که از دیوار کلبه آویزان شده بودند.
فکر نکنم سیراگی[1] باشه... شبیه چیزی بود که میشد در سونا یا مغازههای داروهای گیاهی قدیمی پیدا کرد. احتمالا این رایحه هم بوی همان گیاهان بود.
یعنی اون یه گیاه جنسینگه... نه، شایدم یه گیاه دارویی؟
هان ییبی دنبال مرد گشت و خیلی زود او را روی تختش درحالیکه یک دستش زیر سرش بود و خوابیده بود پیدا کرد.
مرد به او توجهی نکرد، تا جایی که هان ییبی داشت عصبانی میشد. با اینحال خوب میدانست که باید عصبانیتش را فرو بنشاند؛ آن مرد راه برگشت به خانهاش بود.
هان ییبی یاد درس فروش شرکتش افتاد و همراه با لبخندی زورکی روی صورتش، بهسمت مرد رفت و شروع به صحبت کرد: «شما خوابیدین؟»
مرد چیزی نگفت.
پس خوابه؟
«ببخشید آجوشی.»
مرد ناگهان چشمانش را باز کرد.
«چطور جرئت میکنی با من صحبت کنی؟! و منظورت از آجوشی چیه؟! خفه شو! وقتی تو هنوز داشتی راهرفتن یاد میگرفتی من داشتم می...
کتابهای تصادفی

